زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

سه چهارم بدنم از ریز گرد پر شده :|

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ق.ظ

اومدم بگم نامردین اگر واسه بارش برف تعطیل شین! چرا که اینجا خوزستان دو روزه مدارس و دانشگاه ها به علت ریزگردها تعطیل شدن و اگر شما برف بیاد تعطیل میشین میرین برف بازی ما خاک میباره بچه ها تعطیل میشن ...بریم خاک بازی؟! درسته آیا؟ ایز ایت فیر پلی؟!

دو روزه هی پشت سر هم هچو هچو هچووو در حال عطسه کردنم!بعد من نمیدونم چه حکمتیه تا مدرسه ها شروع میشه اینجا گردوخاک میشه:|

میگم نکنه دعای بچه مدرسه ایاس؟! بعیدم نیستا:دی


+فارس! وای به حالت امسال برف نباره ازت...من میدونم و تو...برف سنگین باید بباری ... سنگین ها :دی روی خوزستانو کم کنی!! :دی 

  • . زیزیگلو

بچه که بودم بابام میگفت اگر جنگ شه اولین کسی که میره منم... تو خیالاتم بابامو میدیدم که تک و تنها توی یه جنگه...

چقدر من اون موقع ها دلهره ی جنگ داشتم...که نکنه اتفاقی بیفته بابام بره...

بمیرم برات رقیه

هم جنگو دیدی هم سر بریده ی باباتو...

  • . زیزیگلو

زیزیگلو هستم کلاس سوم دبیرستان :|

شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بیبی فیس بودن هم دردسر داره ها... خانومه میگه کلاس چندمی؟ میگم من دانشجوام :/

+یه همکلاسی دارم... روزای اول فکر میکردم 27_28 سالیش هست...یعنی همه همین فکرو میکردیم...تازه فهمیدم نه...چندماهی هم از من کوچیکتره حتی!

یا یه همکلاسی داشتم که انتقالی گرفت رفت تهران... متولد 66 بود... همه فکر میکردن 18 سالشه :|

+حالا مثلا بگذریم از اینکه هر جایی من و خواهرمو با هم میبینن فکر میکنن اون بچه اوله و دوسال بزرگتر از من میبیننش جای دو سال کوچیکتر :/

این مسئله به جایی رسید که داییم عید اومد بهمون عیدی بده گفت اول بزرگه...بعد عیدی داد به خواهرم :| میگم عه دایی...بزرگه منم!

  • . زیزیگلو

عشق یک چیزیه که یک دفعه از داخل به وجود میاد که هنوز نتونستیم علتشو درک کنیم...

شبکه نسیم_الان_برنامه دور همی

مهمونشون دکتر سمیعی هست!

  • . زیزیگلو

ارباب صدای قدمت می آید

جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ب.ظ

عجیییب محرم ها دلم میخواد پسر باشم!

  • . زیزیگلو

من دو روز پیش که با این اتوبوس اومدم...اتوبوسشو تازه خریده بود...قبلی که قدیمی بود فروخته بود و این اولین سفر با جدیده بود...بلدم نبودن باهاش کار کنن هی چراغاشو خانوش روشن میکردن :دی( مکالمات من و یه دختره)

خلاصه اینکه الان که باز سوار شدم برم خونه...توی شهر نگه داشته بود چند دقیقه بعد...  گووومب یه اتوبوس خط واحد کوبوند پشت اتوبوسمون و انقدر شدتش زیاد بود که حتی مایی که ردیفای جلو نشسته بودیم ضربه ی خیلی محکمشو حس کردیم و با سر رفتیم توی صندلی جلویی! بنده خدا ماشینش نو... (حالا من با شارژ 19 درصد داشتم آهنگ دیوانه از داماهی رو گوش میدادم! و سپس در کمال آرامش هندزفریا رو دراوردم و الانم با شارژ 11 درصد دارم پست مینویسم...آره آره مثلا شما خیلی نگرانمیم...ولی نگران نباشید! پاور بانک دارم :| )

  • . زیزیگلو

بیا بریم بیا بریم، بیا بریم اینجا نمون!

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ب.ظ

خیلی ممنون که پایه ی خرابکاریای من هستین! به خاطر کامنتای پر محبت و تحریک آمیزتون من دو روز نیومده خوابگاه رو به قصد خونه ترک کردم و خنده های استاد هم به کتفم نبود که گفت تو هنوز نیومده یه شرط داری واسه کلاس! و ادامه داد: حالا باز بهاره عروسه، شرط بزاره بگه نمیتونم بیام یه چیزی... این همون استادیه که ترم پیش گفت من توی این همه سال تدریس هیچ دانشجویی مثل تو نداشتم :|  اخلاقش خیلی شبیه مامان بزرگمه زود باهاش صمیمی میشم سربه سرش میندازم اونم میخنده بهم تیکه میندازه... میگه تپل شدی..میگم دندونمو جراحی کردم...باده همش! عکسمو که خواهرم گرفت و بعد نشونم داد نشونش میدم که زیر عمل دکتر داره روی دندونم کار میکنه... میگه حتما دکتره خوب نبوده که دندونت پف کرده...میگم نه بنده خدا، بچه خوبی بود...زیر دستش یه آخ هم نگفتم... میگه وقتی میخواستی بیای بیرون باید بهش میگفتی آی لاویو :| میگم استاااااد ://  :||  :)))

  • . زیزیگلو

دو راهی

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۸ ق.ظ

وبلاگ نویسا وقتی توی دنیای واقعی تنها میشن، وقتی کسی نیست باهاش حرف بزنن، حرفاشونو پست میکنن...اگه بی پروا باشن یا براشون مهم نباشه کسی میشناسشون یا نه میان کامل مینویسن...اگر نه به همون کلید واژه یا نوشتن یه جمله که فقط خودشون میفهمن یعنی چی، بسنده میکنن.


سر یه دوراهی مزخرف گیر کردم... نمیدونم برم یا نه

این هفته کلاسامون تشکیل نشد...استادمون که تاکید کرد حتما این هفته بریم دانشگاه، زده رفته. 

حالا فقط میمونه 4شنبه و 5شنبه ی هفته ی بعد که با یه استاد دیگه کلاسمون آیا تشکیل بشه آیا نشه... نمیدونم برم خونه یا بمونم...

از یه طرف این همه راه اومدم حیفه برم و غیبت بخورم... از یه طرف اگر برم میتونم تا بعد از تاسوعا عاشورا کلی خونه باشم....

کاش دوتا بودم با اون یکی خودم مشکرت میکردم!

  • . زیزیگلو

یا محول الحول والاحوال!

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ

زده به سرم... دیروز اومدم... میخوام ول کنم برگردم... 

نباید رو میزدم... من که میدونستم تهش حرف اوناس...

  • . زیزیگلو

توی قم با هم آشنا شدیم...

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ق.ظ

یه نفر فردا مهمونم کرده... درحالی که کمتر از یک هفته بود مدت آشناییمون... 

بعد بعضیا رو هر روز میبینم و دوساله میشناسم... تعارف زبونی هم نکردن

البته انتظاری هم ندارم... فقط قصدم مقایسه ی گندگی دل آدما بود


+عنوان:اسمش الهامه... یکی از روسری سبزاس (کمپین روسری سبزای معروف). همونی که قراره باهاش برم خیاط واسه دوخت چادر.

  • . زیزیگلو

دفترچه راهنمای انسانی

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۳ ق.ظ

کاش خدا وقتی یه بنده ش رو می آفرید، یه دفترچه راهنما هم کنارش میذاشت.

  • . زیزیگلو

پارتنر خوش اخلاقم آرزوست

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ق.ظ
عید بود. رفتم مسجد. در مورد یه مسئله ای که اونجا وجود داشت و تبدیل به مشکل شده بود با یکی از آقایون که خادم مسجد بود صبحت کردم...اونم بعد از چند روز پیگیری و دنبالشون گشتن... 
برخورد بدی دیدم... بد حرف زدن
از اون شب دیگه مسجد نرفتم
نه اینکه دلم نخواست...دلم خیلیم میخواد مسجد رفتنو... 
ولی تنها مسجد نزدیک اون مسجد بود و از اونجا دلزده شده بودم...
بعد از عید اومدم خوابگاه...تصمیم گرفتم تابستون که شد هرشب برم مسجد
تابستون تموم شد و من یه شب هم واسه نماز نرفتم اونجا...
نه از روی لجبازی... دلم میگیره از بعضی رفتارا...

بعضی حرفا عجیب درد دارن...
+ عنوان مناسب با این پست پیدا نکردم!
  • . زیزیگلو

یعنی میبینیم همچین روزیو؟

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ق.ظ

صاحب عصر دگر طاقتمان رفت به باد

تا محرم نشده گر به صلاح است بیا


+کاش بیای...

  • . زیزیگلو

خوابگاه برای من بوی همان مایع دستشویی نارنجیست که ترم یک توی دستشویی بود و هرچه مصرف میکردند تمام نمیشد و بویش تمام ساختمان را گرفته بود.بعد الان یکی توی اتوبوس عطرش را زده و هی خودم را در خوابگاه مجسم میکنم

هندزفری را چپاندم توی گوشم و بیخیال از اینکه "حالا چجوری اییین همه وسیله رو تا خوابگاه ببرم" آهنگی را که ازش متنفر بودم چند باره گوش دادم

بر خلاف همیشه که با بغل دستیم که اصلا هم محدوده ی سنی اش مهم نبود حرف داشتم، اینبار حرفم نمیامد... حرف مشترکم رفته بود نشسته بود به آن دیوار گلی ته ذهنم تکیه زده بود و به حالت چمباته نشسته بود و میگفت قهرم :/

همینطور که هندفری به گوش داشتم به شنیدن چرندیات ادامه میدادم و چاوشی زده شده بودم یهو یک نفر بازوی چپم را فشار داد...در حالی که من سمت چپم کنار پنجره بود! بلند گفتم وای و هندزفریا را دراوردم و خودم را انداختم روی خانم کناری. ترسیدم! ظاهرا این آقایی که پشت سرم هست خوابش برده و حواسش نبوده دستش را کجا میگذارد!

عنوان:آهنگ "دیدی داری" از "سینا حجازی"

  • . زیزیگلو

باشد جهت ثبت که ...

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ

امروز امتحان شهری قبول شدم

  • . زیزیگلو

ترم اولیا

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ق.ظ

انقدر دلتنگی بکشین این ترم اول...

یه جورایی دارم ایمان میارم که ترم اولیا دارن تقاص ترم بالاییاشونو که یه روزی ترم اولی بودن پس میدن... با اینکه این ترم یه ترم پر از دلتنگیه براتون...ولی یادتون باشه سال بعد تقاصشو ترم اولیای دیگه پس میدن!


ترم اول بودیم... بچه ها داشتن بیرون از پنجره رو نگاه میکردن و لامپارو خاموش کرده بودن که دیده نشن...من و بهاره روی تخت من نشسته بودیم و چندتا کلیپ مذهبی نشونم داد... با کلیپ روضه ی امام حسن بغض کردم و با روضه ی حضرت رقیه زدم زیر گریه... بند هم نمیومد...

باورم نمیشه دوسال گذشت... 

  • . زیزیگلو

سکانس اول:
غروب بود.رفته بودیم خیابون. دنبال کیف میگشتم. دم یه مغازه موندم که درش شیشه ای بود ازینایی که دوتا در شیشه ای هست و وسطش یه قفله. کیفاش قشنگ بود. درو چندباری هل دادم باز نشد. آقاهه داشت توی مغازه با تلفن صحبت میکرد و اشاره داد که در قفله و مغازه تعطیله. ازونجایی که من خیلی سخت پسندم و از کیفای این مغازه هم خوشم اومد بود و نه کیفای شونصدتا مغازه ی قبلی، یکم موندم و نشون مامانم و خواهرم دادم و میگفتم کدوم قشنگ تره و اینا...
آقاهه اومد درو باز کرد و من یه کیف خریدم!

سکانس دوم:
آمپول دوممو باید میزدم. بعد از خندوانه پاشدیم و خواهرم به حالت اینایی که تازه گواهینامشون اومده ماشینو از خونه اورد بیرون و سوار شدیم و با ماشین رفتیم کوچه ی پشتی که درمانگاهه! مامانم داشت در ماشینو قفل میکرد و من و خواهرم اومدیم بریم تو. درش عین در مغازه ی کیف فروشی بود. در سمت راستو هرچی هل دادم باز نشد. به خواهرم گفتم مث اینکه قفله. آقاهه که یه بچه بغلش بود و داخل بود و داشت عملکرد منو نگاه میکرد گفت در اینوری رو باز کن. درو باز کردم و رفتم تو و خواهرم یه نیشخند زد و من هرچی که اومدم خودمو کنترل کنم و نخندم و الکی مامانمو صدا کنم که بیا، نشد! بعد یه خانومه هم که بیرون کنار ماشینش وایساده بود و شاهد این صحنه بود، تا نگاهامون به هم گره خورد زد زیر خنده و منم خنده م گرفت... بعد با اشاره ی خواهرم که بیا این اتاق تزریقاته با خنده ای که بند نمیومد وارد شدم و خانومه تزریقاتیه با تعجب ودر حالی که خنده ش گرفته بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده با ورود ما مواجه شد.. بعد من هی اون حالت اون آقاهه که بچه بغلش بود و بعد از اینکه گفت در سمت چپو باز کن روشو کرد اون ور و سرشو به نشانه ی افسوس تکون داد میومد جلوی چشم و ریسه میرفتم. بعد مامانم اومد و گفت آمپول داریم...گفت کی؟ گفت همین که میخنده :| خانومه گفت فکر کردم یکی دیگه آمپول داره و این داره بهش میخنده :|آخه من کی به یه بیمار خندیدم؟! اونم اینجوری؟!

خلاصه اینکه به گفته ی خواهرم امروز آبروشونو بردم ، به خاطر سوتی ای که دادم و خنده هایی که کردم و افرادی رو که به خنده  واداشتم و اون خانومه که کنار ماشینش بود و اون آقاهه که سرشو تکون داد و اون خانوم تزریقاتیه و اون آقاهه که روی صندلی نشسته بود و لباس آبی تنش بود و اون خانمه که زیر عمل آمپول زدن بود و فک کنم زن اون آقا افسوسیه بود و مامانم  :|
+از من به شما نصیحت: دست از این سوتی های کثیف بکشید!

ولی براتون سوال نشد چرا رفتم آمپول زدم؟!
+ نه سرما نخوردم.

  • . زیزیگلو

سیگار های بهمنش را دوست دارم
بوی بد پیراهنش را دوست دارم

گفتند دیوانه! شنیدی زن گرفته؟
دیوانه ام ، حتی زنش را دوست دارم!

 نفیسه بالی


عطر خوش پیراهنش را دوست دارم
گل های روی دامنش را دوست دارم

گفتند دیوانه ندیدی شوهرش را!
دیوانه هستم شوهرش را دوست دارم

 سیامک کیهانی

 

این عاشقان پیوسته غم را دوست دارند
بی سهم می مانند و کم را دوست دارند

قانون و حرمت را نمی فهمند انگار
زنها و شوهر های هم را دوست دارند

داوود جمشیدی

فکر کنم 4 تا بودن... چهارمی نه یادم اومد نه تونستم پیداش کنم... 
  • . زیزیگلو

اسمشم سید مجیده، نه مشتبا

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

برییییید...برید امشب خندوانه رو ببینید که مهمونش بنی فاطمه س

  • . زیزیگلو

دونفره های دلچسب

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۰۳ ب.ظ

شاید یکی از وقتایی که دو نفره قدم زدن به آدم میچسبه زیر نم نم بارون باشه... ولی قطعا توی کتابفروشی دو نفره بودن خیلی دلچسب تره!

  • . زیزیگلو