زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

سواله، پیش میاد!

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ق.ظ

تا حالا شده ندیده عاشق بشی؟ 

مثلا از روی خوندن دست نوشته هاش (مثلا میتونه کتاب باشه، شعر باشه یا وبلاگ)، یا مثلا تعریف بقیه، یا از طریق اجرای یه کنفرانس یا سمینار یا سخنرانی یا هرچی! بدون اینکه رو در رو باهاش حرف زده باشی...


+کلی پرسیدم... در حد سوال... هم نظرات بازه هم میتونید ناشناس کامنت بزارین

  • . زیزیگلو

مرددیت

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ب.ظ

یه کیسه ی قرمز کوچیک داشتم که با یه بند طلایی بسته میشد...یاسمن روز ولنتاین چند سال پیش توش یه دستبند گذاشته بود و بهم هدیه داده بود. کلی گیره ی روسری داشتم،از هر نوعی... همه رو ریختم توی اون کیسه ی قرمز و گذاشتمش توی کیفم، و خب همیشه هم بهش محتاج بودم! عین روزی که رفته بودیم استهبان و روسریا و شالای بچه ها هی به باد میرفت و همین گیره ها مانع شد! سر کلاس اندیشه بودیم، استاد هنوز نیومده بود. بهاره روسریشو باز کرد تا مرتبش کنه که گیره ش گم شد. کیسه ی قرمزو دراوردم و بهش دادم که برداره از گیره ها... و بعد از اون روز دیگه هیچوقت ندیدمش... نه توی کیفم بود نه توی کلاس نه پیش بهاره... هیچ جا. و عملا هیچ گیره ای نداشتم.

3 روز پیش بود که با خواهرم رفتیم و چندتا گیره خریدم... یکی از گیره هایی که نیاز داشتم و همیشه روسریامو باهاش میبستم گیره ی سوزنی لبنانی بود. یدونه ش که شکست، یدونه ش هم که توی کیسه ی قرمز بود و گم شد. باید میخریدم. کلی گشتم تا پیدا کنم... دیدم. ولی مردد بودم که کدوم... بعدم به خاطر مردد بودن زیاد گفتم نمیخوام. و ول کردم و اومدم بیرون. بعدش پشیمون شدم؟ آره... ولی گاهی تو لحظه اینجوری میشم. تازه این قسمت خوب ماجراس. بعضی وقتا که بیخیال میشم هنوز نمیدونم پشیمونم یا نه. کار خوبی کردم یا نه... داغم... نمیفهمم


+بعضی وقتا هم "نمیدونم"! 

قدرت تصمیم گیریم به صفر میرسه و اینجاس که بیخیال همه چیز میشم.

  • . زیزیگلو

دست من که نیست تموم زندگیم تویی

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ب.ظ
داشتم عکسامو نشونش میدادم. رسیدم به اون عکسی که سه نفری توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم خوایگاه. گفتم این دوستمه که تازه ازدواج کرده، اینم همونه که تازه عقد کرده، اینم منم که...
بعد از یه سکوت چند ثانیه ای یه لحظه سرمونو اوردیم بالا به هم نگاه کردیم زدیم زیر خنده!

بشنویم 
  • . زیزیگلو

دی ماه (3)

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ب.ظ
چه زمستانِ 

غَم اَنگیزِ 

بَدی خواهَد شُد...!! 

«ماهِ دِی باشَد و آغوش ِکَسی کَم باشَد!

+انسیه آرزومندی
  • . زیزیگلو

نوبت شماس

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ق.ظ

دیدیم یه جریان وبلاگی راه افتاده که "بیاین و نظرتونو در مورد اینجا بگین" یا کلا "خواننده هام حق دارن نظرشونو بگن یا انتقاد کنن" یا هرچی! و بعد ترشم دیدم که مدتیه کامنتا رو بستیم و به ملت اجازه ی اظهار نظر نمیدیم...گفتیم بزنیم این پستو هرچی میخواین بگین بگین! رودرواسی هم نکنید! کامنت دونی هم بازه! پست ناشناس رو هم فعال میکنم ناشناس کامنت بزارین اصلا! 

  • . زیزیگلو

شب نویسی

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ

امروز برای صدمین بار صفحه ی مدیریت وبلاگ رو باز میکنم... میخوام بنویسم.. ولی دست و دلم به نوشتن نمیره... نوشته هام یه جوریه که نمیخوام! یه مدلی که دوست ندارم! پاک میکنم و از نو در مورد یه چیز دیگه مینویسم و باز خوشم نمیاد. کار ما وبلاگ نویسا گاهی بدجور گره میخوره! شبیه دراز گوش پوست مخملی خاکستری رنگی که زیر بارون با پای چپی که میلنگه و چشم راستی که نمیبینه و توی یه چاله ی آب سرد با اون همه بار گیر کرده! البته بلا نسبت شما... که یه وقت این پست نشه عین اون پست آقاگل که بدجور خورد به تیپ و تاپ همه که زدن و بستن و قهر کردن و دعوا شد و پشه منو زد و تورو خورد و اینا! دنیا جای بدی نیست... با اون همه بدیاش ولی گاهی هم قشنگ میشه... با هم دوست باشیم! :)


+گاهی دلم میخواد خدا بیاد پایین بغلش کنم... به قول یه نفر که میگفت: خدا به ما نزدیکه...همونطور که میگه نزدیک تر از رگ گردن... این ماییم که از خدا دوریم... ما هزاران سال از خدا دوریم... واسه همینه میگن اگر دعا دارین به ائمه قسمش بدین که کارتونو زودتر راه بندازه! که سرعت کانکت شدنتون بیشتر شه... که میگن بین دوتا صلوات باشه که کل 14 معصوم واسطه شن... !

چقدر سربه زیر بود... 

#سید_علوی

  • . زیزیگلو

زهرا

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۶ ب.ظ

نمیتونم ببینم کسی بیشتر از ما اونو دوست داشته باشه... 

  • . زیزیگلو

دی ماه (2)

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دوستت دارم

ولى

این ماه دى را صبر کن

کافه گردى ها بماند بعد فصل امتحان


+صادق ابراهیم زاده


  • . زیزیگلو

بخورش

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ

رفته بودیم غربالگری... رانندمون گفت که خونه ی یکی از اساتید همین نزدیکیاس و ما هم تصمیم گرفتیم بریم غرشون رو بگربالیم :| ازونجایی که قبلش از جیب خودش واسمون کلی رانی خرید، در حال رانی خوردن بودیم که رسیدیم دم خونه ی استاد مذکور... استاد خونه نبود و ما داشتیم با خانومش حرف میزدیم و تاکید داشتیم وقتی استاد تشریف داشتن بریم دم خونشون که جو باحال تر باشه...! و یهو یکی از بچه ها (که زیادم تو خوابگاه خوش دهنه!!!) داد زد بخورش...میگم بخووورش!! ما همه یهو برگشتیم گفتیم یا خدا این شروع کرد به فحش دادن... و همه سوار ماشین شدیم و اونو هم سوار کردیم که قائله رو ختم بخیر کنیم! پرسیدیم چی شده؟! گفت هیچی بابا... فلانی بهم گفت رانیم تموم شده پوستشو چیکار کنم؟ گفتم بزار تو کیفت. گفت نه کثیف میشه... گفتم خب بنداز تو کوچه. گفته نه شهر ما خانه ما...گفتم خب بخورش! گفتیم هاااا ... خب هیچی پس! :دی راحت باش... ادامه بده اصلا!

  • . زیزیگلو

کربوهیدرات مقدس

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۵۷ ب.ظ

داشتم دونه های بزنج رو از روی زمین جمع میکردم و خرده نونای روی سفره رو جدا، که جدا گونه بزارم توی پاکت نون خشکا، و به این فکر میکردم که بین همه ی گروه های غذایی که ما میخونیم، از بین گروه های سبزیجات و میوه ها و شیرو لبنیات و گوشت و چربی و غلات... غلات از بقیشون مقدس تره و یه جور دیگه باهاش با احترام رفتار میشه! چرا؟ چون از این گروهه که قوت غالبمون تامین میشه؟ این گروه فقط نقش سیرکنندگی داره ولی چیزای ضروری مثل مواد پروتئینی و ویتامینی که واسه بدن ضروریه توی گروه های دیگه وجود داره... و این هنوزم واسم سواله که چرا کربوهیدرات انقدر مقدسه؟! 

  • . زیزیگلو

پس از سالها

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ب.ظ

ازش متنفر بود. بعد از آن همه سال. حرفی بود که نمیتوانست به کسی بگوید که نزدیک بود چه بلایی سرش بیاورد. درستش این که رویش را نداشت. سنش به مدرسه قد نمیداد...ولی آن خاطره ی بد به محض دیدنش میامد جلوی چشم هایش... 

#هیس_دخترها_فریاد_نمیزنند

  • . زیزیگلو

حامد خان چی چی میگوی؟!

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ب.ظ

عشق میان من و تو تازه بود... ( این خوبه!)

دست من و دست تو اندازه بود (ولی من دلم میخواد دستش بزرگتر باشه!)


+ اگر اینو نگوشیدین...بگوشین

  • . زیزیگلو

دی ماه (1)

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ق.ظ

کافه گردی

با تو

در دی ماه

می چسبد عجیب


گور بابای همه

استاد و درس و امتحان ...


 +امیرحسین زاهدى 

  • . زیزیگلو

قلب من آشفته ی دلداده مرنجان

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۴۴ ب.ظ

ای جان!

+بشنویم ؛)

  • . زیزیگلو

قرار وبلاگی 3 دی 95

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۱۹ ب.ظ

امروز بعد از کلی وقت قرار گذاشتن و هی بهم خوردن، پاشدیم به اتفاق دوستان مجازی "حانیه و سارا سادات" که قرار بود رخ نشون بدن و حقیقی بشن رفتیم یتیم خانه ی ایران رو دیدیم...!
من قرار بود بعد از فیلم برم ترمینال و برگردم خونه... ازین رو صبح زووود پاشدم به جمع آوری وسایل که قسمت سختش هم اینه که انتخاب کنی چه چیزایی میخوای با خودت ببری!
دوتا از هم اتاقیامم قرار بود بیان که هی اینو بیدار کن اونو بیدار کن و هی خوابمون میاد بشنو و اینطور شد که قرار ساعت 10/30 مون شد ساعت 14/30! و منم گرفتم در این بین خوابیدم.
4 نفر از خوابگاه حرکت کردیم و رفتیم. دم سینما از ماشین پیاده شدیم با اون حجم از وسایل که یکیش ساک خوراکیمون بود یکیش لپ تاپ بود که همراه پالتوم دست راستم بود و چمدونم دست چپم و حالا یکی بیاد چادرمو حفظ کنه که حجابم به باد نره و این صوبتا! و کلی وسایل بچه ها...که دیدیم بله دو نفر دارن هی اونور خیابونو نگاه میکنن :دی  گفتم ما اینجاییم! و خب اولین بار بود که همو میدیدیم!
 
یه بار توی گروه داشتیم چت میکردیم که من از گروه کلاسیمون اسکرین شات فرستادم. یه تیکه ای انداخته بودم که اونام گرفته بودن و جواب داده بودن! همیشه موقع فرستادن اسکرین شاتا اسم بچه ها رو پاک میکنم. ولی خب در اون لحظه با خودم فکر کردم خب اینا که دخترن همه هم همو نمیشناسن چیز بدی هم نگفتن اتفاق خاصی هم قرار نیست بیفته و اینکه میخوام حرفی رو که زدم و عکس العمل جالبی رو که بچه ها دادن اینا ببینن!  و اینطور شد که سارا با دیدن اسم یکی از بچه ها استیکر همون متعجبه که چشاش از حدقه بیرون زده رو 3 قلو فرستاد! و گفتش که ما چند ساله با هم دوستیم و اینا و الهه همکلاسیم میشد دوست چندین ساله ی سارا و سارای وبلاگ نویس مجازی دوست من و مشترک الهه که اتفاقا امروز سارا برگشت گفت حالا مهسا دوست مشترک منو الهه س یا الهه دوست مشترک من و مهسا؟! خلاصه رفتیم تو در حالی که یه ربع از فیلم گذشته بود! و اینطور شد که ما یه ربع اول سانس بعدی رو هم موندیم و دیدیم اولشو!
آقااا چرا کسی پفک نخورد؟! این پفکو شب یلدا گرفتم ولی میل نداشتم بخورمش تا اینکه قسمت امروز شد و زحمت خوردنشم مریم کشید =) حس پفک خوردنمون نمیومد! راهنمای فیلممون حانیه بود که یه بار دیده بودش و الهه ی رفیق نیمه راه وسط فیلم رفت!

+یادمون رفت عکس بگیریم!

در مورد فیلم:
 دغدغه های فیلم و سبکش و شخصیت اولشو دوست داشتم... ماجراهایی که توش اتفاق افتاده بود توی تاریخ ازش یا نوشته نشده یا خیلی کم نوشته شده که با این حال فیلم خیلی خوبی تونستن ازش بسازن. حس و حالش اون زمان و اتفاقایی که افتاده رو خیلی قشنگ به بیننده منتقل میکرد... 

  • . زیزیگلو

بیخیال اصلا

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ب.ظ

یه آدمایی هستن توی زندگیت که ممکنه نقششون خیلی پررنگ نباشه، به چشم نیان، خیلی خاص نباشن... اما همین که بفهمی قراره دیگه هیچوقت نباشن دلت میگیره
دلم گرفت که گفت نیست. که خواست حلال کنم... من با این واژه ی حلال کنید مشکل دارم...واسه من یه معنی دیگه میده ... واسه من معنیش تا ابد ندیدن همدیگه س. نمیدونم چرا واسه یه چیز بیخود دلم گرفت... این واژه ی "حلال کن" با روح و روان من بازی میکنه...!

دقت کردین وقتی یه چیزیو دارین و بهش نیازی ندارین، فکرشم نمیکنید که براتون اهمیتی داشته باشه... وقتی به دلایلی از بین میره، میشکنه یا هرچی... حس میکنید که الان چقدر بهش نیاز دارین! چقدر به چشم میومده و شما حواستون بهش نبوده... چقدر کارایی داشته و شما ازش استفاده نکردین...

  • . زیزیگلو

hit the wall

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۹ ق.ظ

که مثلا نباشی... که از بودنت کم بزاری... که از نبودت HIT THE WALL شم!


+گروه های ویژه... ورزشکاران.

حالا یه اصطلاحم یاد گرفتیم گفتیم بین شب بیداریمون واسه امتحان فردا پست بزاریم!

+کلی بلیط سینما دارم... یتیم خانه ی ایران... دیروز هرکیو دیدم بهش یلیط دادم :| هنوزم دارم... کسی نمیخواد؟!


  • . زیزیگلو

یلدا

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۲۸ ق.ظ

بشنویم

یلداتون مبارک :)

+کنار خونواده بودن خیلی خوبه... قدر بدونید که کنارشونید... درسته ما دوریم ولی دلمون اونجاس...


یلدای امشب بچه های ما توی بیمارستان بود...!مصدوم داشتیم. 12 به بعد جشن گرفتیم. میخوایم نشون بدیم همه چیمون خاصه :/ 

  • . زیزیگلو

سه شنبه

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ق.ظ

دیدین شما شنبه دارین؟ شنبه خر است و اینا؟ من سه شنبه دارم، سه شنبه خر است و اینا :/

+ این جمعه و آن جمعه ی دیکر حرف است

آدم بشوم سه شنبه هم می آیی!

  • . زیزیگلو

قرمه سبزی با تف آنفولانزایی

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ق.ظ

کتاب بیشعوری رو هم باید به بعضیا تقدیم کرد که اومدن تف کردن تو قرمه سبزی ما!

سرپرست آنفولانزا گرفته بود. ازون آنفولانزاهای شدید...از اونایی که تا یه مدت اشک از چش و چال و دماغت میاد بیرون... یه روز فقط از دم اتاقش رد شدم و یه سوال پرسیدم، که رد شدن همانا و آبریزش بینی و تب و لرز همان...

حالا فکرشو بکنید اومد توی سوئیتمون و گفت قرمه سبزیتون چطور شد؟! بعد یه قاشق زد توش و امتحان کرد و نوش جونش ولی باز قاشقو برگردوند توی قابلمه یه دورش داد باز برداشت :|


انقد دلم کشیده بود امشب!... برداشتن گذاشتنش تو یخچال...نه میتونیم بخوریمش نه دلمون میاد دورش بریزیم... پیشنهادم اینه توی یه ظرف قرمه ی عزیزمونو بریزیم و ببریم واسش -_-


+هرکی امشب قرمه سبزی خورده حرومش!

  • . زیزیگلو