خودشو با عکس شرایط سازگار میکنه لعنتی!
که بعضی شبایی که نباید؛ به معجزه ی کافی میکس پی میبری!
حالا ای خدا امتحان داشته باشی... عین داروی بیهوشی عمل میکنه!
که بعضی شبایی که نباید؛ به معجزه ی کافی میکس پی میبری!
حالا ای خدا امتحان داشته باشی... عین داروی بیهوشی عمل میکنه!
من:میخوای بری بیرون؟
اون:اره
من:فلان چیزو برام میخری؟
اون:بیا بوسم کن!
من:بوست کنم برام میخری؟
اون:اره!
من:باشه :پی
من:برام عکسا رو میفرستی؟
اون:بوسم کن!
من:منم عکس ازت دارما!
اون:خب منم بوست میکنم
بازم اون:اول تو!
من:باشه!
بازم من:حالا تو!
باشه :دی
+دیشب خیلی شب خوبی بود...عالی بود... ساعت 11 شب توی دانشگاه... ما 6 تا! راننده آژانس پرسید این موقع شب دانشگاه چه خبره؟ منم گفتم نمیشه بگیم...سکرته! و اینگونه بود که نگفتیم و وقتی که گوشیم زنگ خورد و مامانم داشت باهام حرف میزد با دقت گوش میداد :دی
شکه شدم وقتی که با صفحه ی سفید و پیام خدانگهداری مترسک مواجه شدم. داشتم با یکی از بچه ها در موردش صحبت میکردم که بینش صحبت کربلا شد بعد من فکر کردم مترسک رفته کربلا!
گفتم که فلانی، مترسک خیلی با ادب بود. خیلی خاکی بود خیلی. به همه سر میزد حتی کسایی که فقط یه بار وبش میرفتن. خودشو نمیگرفت. همون کسایی که حتی فقط یه بار وبش میرفتن رو میزاشت جزو لینکای وبش و همیشه بهشون سر میزد!
خیلی وقتا پست میزاشتم و هیشکی کامنت نمیذاشت ولی مترسک میومد کامنت میذاشت. بارها توی وبای مختلف دیدم که هوای دور و وریاشو داشت.
اینا رو دیروز داشتم به دوستی عرض میکردم که تازه همون دیروز با مترسک آشنا شده بود...
دبیر ادبیات پیش دانشگاهیمون میگفت: بعضیام هستن با رفتنشون مشهور میشن... اما مترسکی که میشناختم همه جا حضور فعال داشت. مترسکی که یکی از با ادب ترین و با اخلاق ترین بچه های بلاگ بود.
بدون اغراق، جای خالیت حس میشه...
برای منی که از 9 ماهگی شروع کرده ام به حرف زدن! و تا الان در هر چیزی که اعتماد به نفس نداشته ام در این یک مورد خیلی داشته ام... حرف زدن شده معضل این روزهای من. سخت ترین کار ممکن. نمیتوانم منظورم را برسانم. نمیفهمندم. زبانم نمیچرخد. کلمات توی دهانم ثقیل میشوند. کلافه میشوم. چهره ام توی هم میروند و میپرسند از چی ناراحتی؟ و من نمیتوانم باز بگویم... باز هم روز از نو روزی از نو...
+فلانی...شمایی که میتونی خیلی راحت توی جمع توهین و تحقیر کنی... هیچوقت معذرت خواهی خصوصیتو نمیبخشم... پاش وایسا همونجا توی جمع معذرت خواهی کن...
++دلم میخواد بعضیا رو له کنم... به خاطر این دو رو بودنشون...به خاطر این توی روت لبخند زدن و پشت سرت هزار و یک حرف زدن... نمیدونی به خاطر ظاهرنمایی و خوش اخلاقیشون باهاشون خوب باشی یا به خاطر حرفایی که میزنن باهاشون بد برخورد کنی...
متنفرم از آخوندی که هیچ بویی از اخلاق و منش روحانیت نبرده. که من صد سال بهش اقتدا نمیکنم... که واسه همینه از ترم پیش نمازم رو به جماعت نمیخونم... که خیلی راحت منو جلوی جمع اونم به خاطر پیگیری و کارهای فرهنگی که میکردم مسخره کرد. به ولله نمیبخشم.
مجبورم هنوز تحمل کنم و وقتی میبینم یه لبخند تصنعی بزنم و وانمود کنم که از دیدنشون چقدرررر خوشحالم.
بعضی چیزا رو باید بنویسم تا سبک شم.
میگویند برای قضاوت کسی با کفشش راه برو بعد حرف بزن... راستش تا حالا به خیلی چیزها فکر نکرده بودم. خودم را جای خیلی ها زده بودم و حس همان لحظه یشان را درک کرده بودم فقط...البته که جمله ی احساس سوختن به تماشا نمیشود، آتش بگیر تا بدانی چه میکشم یک چیز دیگیری ست. ولی راستش را بخواهید زندگی در قالب یک کسی دیگر را درک نکردم. لحظه لحظه با آن حس و حالش و با آن پا توی کفشش را. حس کسی را دارم که میخواهد رها شود از چیزی اما دست خودش نیست. گرفتار است. پایش بسته است. مثلا کسی (دور از جان!) یک بیماری صعب العلاج گرفته...میخواهد مثل آدم زندگی کند...نمیتواند. مثلا کسی دیابتی است، میخواهد شیرینی بخورد، نمیتواند. خیلی چیزها هستند میخواهی تغییرشان دهی اما دست و پایت بسته است. زنین گیرم. میخواهم بک سری چیزهایی را تغییر دهم اما نمیشود. نمیشود. چه کنم با این غیر ممکن بودن و نشدن؟ چه کنم؟
دو روز است از دم غروب دلم میگیرد و به هیچ چیز و همه چیز فکر میکنم.چقدر دلم سفر میخواهد. همه چیز را ول کنم و بروم چند روز. مال خودم باشم. رها شوم ازین آشفته بازار افکار که تا می آیم فکر نکنم هجوم میاورند سمتم.
نصیب همچو منی؛ مهر تربت و حسرت
برات کربوبلا، هی نصیب بعضیها...
+عنوان: اربعین،پای پیاده از نجف تا کربلا
هم اکنون من از بیکاری و حوصله سر رفتن نشستم دارم سالاد میخورم بعد بلاگرای تهرانی الان دور هم جمعن :|
بعد اولی امروز به وقوع پیوست ولی دومی فکر نکنم هیچوقت به وقوع بپیونده!
سلام حضرت دلبر، سلام قرص قمر.زمین که لطف ندارد از آسمان چه خبر...؟
+آقا جان میشه منو توی قنوت نمازات دعا کنی؟ ...به جایی برنمیخوره...
پرم از دغدغه ها. دفترچه ی سبز رنگم یا همان صندوقچه ی عطار روز به روز برگه های زیادی اش سیاه میشود. ذهنم را از کلید واژه های توی دفتر میکشم بیرون. بین این همه دلم حرم میخواهد. خیره میشوم به نقطه ای و فکر میکنم که چه شد که من جا ماندم؟ امتحانات را از چندم تا چندم کنسل کرده اند برای کسانی که میخواهند جا پای جابر بگذارند و حسرت دیدن بین الحرمین را بگذارند به دلمان. امروز برای بی لیاقتی ام برای زیارت ارباب گریه کردم. روسیاهی گریه هم دارد. بین این همه میلیون جمعیت تو بمانی و جایت نشود آنجا، غم هم دارد.درد هم دارد. راستی سید الشهدا... تسلیت. رقیه رفت. آمد پیشت یعنی. تحمل دیدن سر غرق به خونت در تشت طلا را نداشت. بهش گفتند بابا نداری سرت را برد نشانشان داد که بیایید ببینید...این هم بابایم.
شب جمعه است.التماس دعای فرج
بچه بودم. از خواب بیدار شدم دیدم تو بغل بابامم، توی کوچه. دوباره خودمو زدم به خواب که هنوزم تو بغلش بمونم.شب بود، مهمونی تموم شده بود، خوابم برده بود. بابا بغلم کرده بود و داشتیم میرفتیم سمت خونه.
دلم تنگ شده. بغل بابامو میخوام.
رفته بودیم خرید. من و مژده نشسته بودیم تا بچه ها بیان... (مژده هنوز چسب بینیشو در نیاورده)یه موتوری که دو نفر سوارش بودن جلوی مغازه ی روبه روی ما نگه داشت. ما هم رومونو کردیم اونور. اونا هم از کنارمون رد شدن و یکیشون فحش داد و من فقط شنیدم گفتن خاک تو سرت!
از اونجایی که نمیدونم چرا هرکی تیکه میندازه در اکثر موارد متوجه نمیشم چی میگه و باید از بغل دستیم بپرسم مژده اینجور توضیح داد که: اون پسره پشت سریه یه پسر خیلی زشت بود که دماغشم خیلی زشت عمل کرده بود بعد از کنار ما که رد شدن به من گفت دماغت خیلی زشت شده خاک تو سرت!
امروز یه نفر اومد
و یه بار سنگین چند ماهه رو از روی دوشم برداشت
کاری که هیچکس مسئولیتشو قبول نمیکرد رو اومد و گفت همه ش با من!
داشتم از خوشحالی میمردم. صد بار گفتم دستتون درد نکنه...
+امروز دوستم به یکی از پسرایی که باهاش در ارتباطه زنگ زد و پرسید کجایی؟ طرف با بغض جواب داده بود بیمارستان و زده بود زیر گریه... این پرسیده بود چرا؟ و اون گفته بود داداشم خودشو آتیش زده...
چند ساعت گذشت گفت مهسا نگرانم... باز زنگ زد بهش... طرف کلی پشت گوشی گریه کرد و با صدایی پر از بغض گفت فوت کرد؛ داداش کوچیکه م... باز زده بود زیر گریه...
صداش بلند بود از توی گوشی...میشنیدم
گفت میخواسته ازدواج کنه...
وارد مسائل حاشیه ای بچه ها نمیشم و بیخود ذهنمو درگیر نمیکنم و اینکه اگر در جریان قرار بگیرم دلم میخواد بدونم بعدش چی شد و اونام دلشون میخواد ادامه ی ماجراهاشونو واسم تعریف کنن. واسه همین نه میپرسم نه میگن و نه وقتی میگن گوش میکنم!
این یکی خیلی خاص بود...
خیلی تو شوکم.
امروز ساعت 10 تمام کلاسای دانشگاه رو تعطیل کردن چون اساتید یه جلسه داشتن و گفتیم دانشجوها چی؟ گفتن خیر این جلسه ی اساتیده فقط ... بعد من و چند نفر از بچه هام رفتیم ببینیم چه خبره! که دیدیم مسئولا میگن بفرمایید بفرمایید و مام رفتیم تو! بعد همه ی استادا دور یه میز بزرگ توی سالن آمفی تئاتر نشسته بودن و برای اینکه اون دوتا صندلی بین خانم ق و آقای م پر بشه اشاره دادن که بیاین دور میز بشینین... من و دوستمم رفتیم!
اولین بار بود این همه استاد با هم میدیدم :دی ازین بلند گوها هم که تق میزنن روشن میشه حرف میزنن جلومون بود! خلاصه فاش نمیکنم جلسه در مورد چی بود ولی حرف سخنران که تموم شد گفت کسی حرفی سوالی نداره؟ و خب تک تک استاتید صحبت میکردن تا رسید به ما. منم یه چیزی گفتم و یه سوال پرسیدم و یه مثال زدم. سخنران فرمودن:خانومه؟ گفتم فلانی هستم. بعد جواب دادن سوالمو... بماند که موقع مطرح کردن مثالم همه استادا نیششون باز بود و دوستم سعی میکرد خندشو کنترل کنه و بعد از تموم شدن جلسه آقای ق (آقا و خانم ق فامیلتشون یکی نیست) با خنده گفتن فلانی بالاخره حرفتو زدی! و بماند که راه دانشگاه تا خوابگاه رو یه بند خندیدیم و سوژه شدم و استاد ر گفت ترکوندی! و سر ناهار و شام یادمون میومد و میخندیدیم و بچه ها واسه پ که مهمونمون بود تعریف کردن مثالمو.... خب؟ یکی از بچه ها امشب گفت: من اگه جای تو بودم دیگه از فردا دانشگاه نمیرفتم!
سعدیا گفتی که مهرش میرود از دل ولی
مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد