مدافعان حرم۲
دلم برایش تنگ شده بود. زنگ زدم و بهش گفتم: من فردا دارم میرم. اما دلم برات تنگ شده. میخوام ببینمت... گفت: میای خونمون؟ گفتم میام.
چند روز قبل ترش بهم پیام داد که:
پروفایلهایش را میدیدم و هی دلم بیشتر برایش تنگ میشد
رفتم خانه شان... کلی سربه سرش گذاشتم... مامانش هم پیشمان نشسته بود... انقدر خندید و انقدر از خنده اش خندیدم که وقتی آماده شدم تا بروم تمام صورتمان خیس بود از شدت خنده...
اصرار کردند برای افطار بمانم... افطار اما من جای دیگری مهمان بودم...
توی راه بودم که پیام داد:
و در ادامه: