ت.و.م.و.ر
پارسال همین موقع:
آخرای ترم بود. روزای آخر که آخرین امتحانای میانترم رو میدادیم. گفت سرم گیج رفته توی دانشگاه فشارم افتاده، دوستام اوردنم درمانگاه،سرم زدم... فرداش رفته بود بیمارستان و بستری شده بود.چند روز بعدش حال خوبی نداشت.حالشو پرسیدم.گفت یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟! گفتم چیو؟ گفت یه تومور درومده کنار نخاعم...توی گردنم... عمل ریسکش بالاس و 50_50 س که شاید 50 درصد ممکنه تا آخر عمر فلج شم
توی فرجه ها بود و منم تنها خوابگاه بودم. گریه میکردم و درس نمیخوندم، نه اینکه نخوام بخونم، منتهاش یه صفحه رو جلو روم باز میکردم و تا شب همون صفحه باز بود.اون چند روز انگار چند سال پیر شدم. هر روز حالشو میپرسیدم. سعی میکردم کاری کنم روحیشو حفظ کنه و خودشو نبازه. از فرداش تا چند روز بعد جواب نداد و من همش نگران بودم که چی میتونه شده باشه... مدام حالشو از دوستاش میپرسیدم و اونا هم بی خبر. چند روز بعد گفت عمل کرده...خدا میدونه چه حالی بودم که اون ترم معدلم از همه ی ترما بدتر شد و فوق العاده نمره هام افت کرد.اون ترم نتونست بیاد امتحانای پایان ترمشو بده و همه ی درساش حذف شد و مجبور شد یه ترم اضافه تر بمونه و درس بخونه...
تا یه مدت تمام بدنش بی حس بود...بعدتر عکسشو برام فرستاد و ازونجایی که فقط به من گفته بود غمامو میریختم توی خودمو دم نمیزدم...چه عکس وحشتناکی...
امسال... همین هفته:
رفتیم عیادتش. تصورم از قیافه ش همون قیافه ی همیشگی بود، پرشور و خنده رو. اومد سلام کنه... تلو تلو میخورد.نمیتونست درست راه بره. نصف سرشو از سمت راست کامل تراشیده بودن... با یه بخیه ی خیلی بزرگ از جلو تا پشت سرش. جمجمشو شکسته بودن و تومور رو از توی سرش دراورده بودن... حالشو پرسیدم...گفت چی بگم؟ همش سردرد دارم... الکی که نیست...جراحی مغز بوده...
5ماهه باردار بود... یه مدت سرگیجه داشت. یه بار توی خواب بیهوش میشه و هرچی شوهرش صداش میزنه و تکونش میده بیدار نمیشه. میبرش دکتر و اونجا با آمپول به هوشش میارن... از سرش عکس میگیرن و بعد با کلی آزمایشات که میفهمن توموره. به دستور دکتر از اونجایی که اشعه واسه جنین مضره و احتمال عقب مونده شدن بچه و جهش بوجود اومدن توش زیاده بچه رو سقط میکنه، و چند روز بعد هم عمل میشه... دیدمش فشارم افتاد. به زور لبخند زدم و سعی کردم خودمو عادی نشون بدم تا بیشتر غصه نخوره...
منی که سعی میکنم همیشه توی جمعی خودمونی با همه حرف بزنم و جو صمیمی باشه و خشک نباشه.حرفم نمیومد. حتی نگاشم نمیکردم... حس میکردم خجالت میکشه...
تا اینکه خودش برگشت گفت: مهسا؛ زهرا... دو روز اولی که عمل کردم همه رو 3 _4تایی میدیدم! یکی به خنده گفت: مثلا دو نفر میرفتن پیشش، چشماشو باز میکرده فکر میکرده 6_7 نفر بالا سرشن! گفت:نه فقط آدما، همه چیو 3_4 تایی میدیدم...واسه همین همه ش چشامو میبستم...
پسر کوچولوش میومد میشست روی پاش و شیرین زبونی میکرد... آی دلم سوخت...
گفت حالا باز من که خوبم... دختر خاله ی مامانم یه بچه س و 25 سالشه... سرطان سینه گرفته و توی تمام بدنش پخش شده... چند وقت قبلش رفته دکتر فوق تخصص بهش نفهمیده و پنی سیلین و اینا براش نوشته و گفته ضعف کردی... حالا سرطان پیشرفت کرده و پخش شده...
+نمیخوام تکرار شه...نمیخوام هر سال این درد و این خاطره توی دور و بریام تکرار شه... نمیخوام هر سال اینموقع علاوه بر اینکه یادم میفته، با یه نمونه ی جدیدش مواجه شم.
خدایا چه بلایی داره سرمون میاد ؟
بد کوفتیه بد