علی_ قسمت سوم
بعد از آن مامان مدرسه اش را عوض کرد وقتی که دیگر آن مدرسه درس نمیداد و آمده بود مدرسه ی نزدیکمان هروقت با بابا از دم آن مدرسه میگذشتم برای آقای گندمی سرایدار دست تکان میدادم...دوستش داشتم.پیرمرد مهربانی بود. بعضی وقت ها یواشکی ازش لواشک میخریدم...
گذشت...تا اینکه آخرای دوران ابتدایی ام بود... رفتیم از همان کوچه ی مدرسه ی شاهد... مدرسه را خراب کرده بودند... تمام آن حیاط بزرگش و تمااام آن درخت های سبز و قشنگش را ... و تمام توت ها و کنار های خوشمزه اش... و اتاق مهدم و آن زیر زمینی که نمایشگاه بود و آن دفتر به ظاهر مجللش با کولر گازی... و آبخوری اش...هی....
فاطمه نامی را میشناختم توی دبیرستان که رشته اش ریاضی بود. فقط در حد یک اسم. ما تجربی بودیم...یکی از دوستهایم به اسم زینب دوست فاطمه بود و به همین خاطر چون گاهی توی حیاط مدرسه هردویشان را با هم میدیدم به فاطمه هم سلام میکردم و کلا برخوردمان در حد یک سلام و علیک بود. تولد زینب بود...بعد از کنکور من و 4تای دیگر را دعوت کرده بود پارک. فاطمه هم آمده بود... آنجا ازم پرسید: "مهسا منو یادت میاد؟" و وقتی خودش را معرفی کرد فهمیدم این همان فاطمه است. خوش اخلاق شده بود! بهش گفتم از علی چه خبر؟! گفت دانشجوست! رشته اش را پرسیدم...هرچه فکر کرد یادش نیامد. گفتم بزرگی هایش را هم دیدی؟! گفت آره...همین چند وقت پیش! پرسیدم چه شکلی شده؟! خندید! گفتم من آخرین باری که دیدمش 6 سالم بود...
(یعنی اگر بخواهم به زمان الان حساب کنم حدودا 16 سال پیش!)
و "علی" ای که خاطرش تا همیشه برایم خاطره شد!