که باید از دل آدم دراورد
آدم خیلی زود ناراحت شونده ای نیستم... ناراحتی لحظه ای دارم... یکم بگذرد حالم خوب میشود و دلگیر هم نیستم از کسی...
ولی بعضی وقتا بعضی حرف ها تا مغز استخوان آدم نفوذ میکنند... مثلا همین یه مدت پیش رفتم توی اتاق یکی از بچه های هم سوئیتی ، یک حرفی زیر لب زد که همانطور که در را باز کردم...بدون هیچ حرفی در را بستم و رفتم توی اتاق خودم و هی بغض گلوگیرم را قورت میدادم و هی جلوی اشک ریختنم را میگرفتم.از آنجایی که نمیگذارم حرفی توی دلم بماند و شما هم نگذارید و گرنه بد میشود و اینها، و سعی میکنم ماجرا را تعریف کنم ک کینه نشود و اینها،فردایش که حالم خوب شد و دلم صاف شد با آرامش و لبخند ماجرا را برای "ز" تعریف کردم... گفت من فکر کردم "میم" به تو حرفی زده... میم هم گفت فکر کردم من حرفی زده ام که ناراحت شده ای تازه کلی هم عذاب وجدان گرفتم و کلی هم دیشب گریه کردم! گفتم نه خب "ز" گفت ولی بیخیال تمام شد! و قضیه تمام شد ولی "ز"ناراحت شده بود که من را ناراحت کرده بود و ترکیدن بغض ز همزمان شد با ترکیدن بغض من و میم و بغل کردن 3 تایی! و بعدش هم هی سر به سرم گذاشتن و هی آن جمله ی کذایی را تکرار کردن و هی خودم را میگرفتم که نخندم هی خنده ام میگرفت!
بعد تهش اینجوری بشود و طرف متوجه اشتباهش بشود و از دلت در بیاورد خوب است...ولی اینکه آدم هی بریزد توی خودش هی هیچی نگوید هی بقیه هم ندانند جریانش چیست خیلی بد است...
خب امروز هم به خاطر حرفی دلم گرفت... قهر طوری... هی حالم خوب نمیشد... آمد باهام حرف بزند که گفتم به خاطر فلان حرف و اینها ناراحت شدم... که خیلی بی انصافی... معذرت خواهی کرد... منم با بغض هی میگفتم نمی بخشمت... نمیبخشمت....ولی خب الکی میگفتم چون بخشیدمش و حالم خوب شد!
+حالا خیلی وقت ها هم با وجود خیلی ناراحت شدنم از موضوعی حرفی نمیزنم که قضیه کشدار نشود و طرف مقابل هم ناراحت نشود و اینها... البته این در صورت مغذب بودن و هیلی با طرف صمیمی نبودن است... وگرنه آدم که نمیگذارد حرف های عزیزانش توی دلش کینه بشوند، مگر نه؟!
- ۹۵/۰۴/۲۱