بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
و وای از آن خاطره ی 4 سال پیش که منگ و شنگول بودم که میخواهم بروم دوست عزیزم را ببینم،که آنقدر هول بودم که وقتی دقیقا روبه روی در خانه یشان از ماشین پیاده شدم، و برادرش و دوست برادرش و موتور دوست برادرش آنجا بودند به دلیل اینکه من خجالت نکشم و معذب نباشم و رویم بشود برم خانه یشان، به احترام من بلند شدند و رفتند... بعد من که در این باغ ها نبودم و واقعا نمیدانم حواسم کجا بود به خیال اینکه این ها دارند میروند سمت خانه ی دوستم این ها، رفتم دنبالشان و چند قدم دور تر از آنها راه میرفتم و هی کیفم را هم تاب میدادم! بعد از چند قدم راه رفتن برادرش برگشت و مودبانه سلام کرد و من هم کم رو!، سرم را انداختم پایین و گفتم سلام! بعد دوباره ادامه دادند به راه رفتن و من هم ادامه دادم به راه رفتن و هی توی دلم صد سوالی بود که چرا برگشت و گفت سلام! بعد از چند دقیقه دوباره راه رفتن باز هم ایستادند- و من هی توی دلم که چراااا باز هم ایستادند؟!- و با لبخندی شیطنت آمیز پرسید که: میخواین برین خونمون؟ و من در دلم که نه میخوام برم خونه عمتون! جواب دادم: بله
و با دستش به دور دست ها اشاره کرد که:خونمون اونجاس! بعد حسابش را بکنید که من چه حالی داشتم که وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم دیدم چقدررر خانه یشان آن طرف تر است!
#لطفا_نویسنده را_سرزنش_نکنید!
#یک_عدد_زخم_خورده
- ۹۴/۱۱/۲۴