ماجراهای "ب"
"ب" کسی بود که کلاسش را نیاید؟ "ب" کسی نبود که کلاسش را نیاید. "ب" اول از همه روز اول دانشگاه نیم ساعت یا حتی دیده شده بود یک ساعت قبل از 8 صبح که استاد ها و دانشجوهای دیگر بیایند میرفت بست مینشست سر کلاس... وهی کلاس ها را از روز ازل تا روز ابد کامل می آمد. "ب" هیچوقت غیبت نداشت. شده بود روزهایی که من خانه بودم و زنگ میزدم و پیام میدادم که فردا نروید کلاس من غیبت میخورم، بعد همه راضی میشدند تا حدودی الا "ب"!
"ب" اما این ترم روز اول را نیامد. روز اولی که 3 درس سنگین با 2 استاد سخت گیر داشتیم را. قبلش به من زنگ زد که میروی؟ و من ماجرای بلیط گرفتنم را برایش مطرح کردم!
خب چرا "ب" انقدر عوض شد؟! ... ازدواج!
پشت گوشی گفت که یکسری کار دارم و نمیتوانم بیایم. "ب" کسی بود که اگر کار داشت نمی آمد؟ "ب" کسی بود که هرکاااری داشت اول دانشگاه را می آمد تا دهان ماهایی که خانه ایم را و دستمان به دانشگاه کوتاه است را سرویس کند!بعد کارش را انجام میداد! پس نتیجه میگیریم این کار،هر کاری که بوده یک چیزی بوده بین خودش و شوهرش!
"ب" کسی بود که هر لحظه با مادرش در تماس بود... هر لحظه را من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید. هر لحظه یعنی قبل از کلاس به مادرش میگفت دارم میروم اولین کلاس و اسم کلاس را هم میگفت! بعد که می آمد بیرون به مامانش زنگ میزد که کلاس تمام شد؛ مامان میخواهم بروم دستشویی، مامان دستشویی ام تمام شد؛ مامان کی ظرف هایم را بشورم، مامان مهسا به من فلان حرف را زد، مامان تلویزیون روشن است، مامان فن دستشویی خراب شده، مامان الان دارم از پله ها بالا میروم، مامان صبح بخیر، مامان میخواهم بخوابم شب بخیر.... و از این قبیل ماجراها... "ب" این ترم هنوز خوابگاه نیامده ولی ترم پیش هم که مزدوج بود یعنی عقد بود که الان هم عقد است علاوه بر هی هر لحظه به مامانش زنگ زدن، هر لحظه به شوهرش زنگ زدن هم بر تماس های لحظه ای اش اضافه شده بود... "ب" که قبلا میشد یک ربع گوشی به دست نباشد؛ الان به زیر یک دقیقه کاهش یافته گوشی به دست نبودنش!
"ب" یک روز به مامانش زنگ زد و گفت مهسا جادوگر است و بلند بلند زد زیر گریه... هنوز که هنوز است دارم فکر میکنم من دقیقا چه کردم که شدم جادوگر!
تازه یک روز هم توی خیابان بودیم اطراف شاهچراغ... "ب" کمی از ما عقب افتاده بود... زنگ زد و بلند گریه میکرد که بیایید پیشم،بعد هی ما میگفتیم آدرس بده که بدانیم کجایی، بعد او علاوه بر شدت دادنش گریه اش بریده بریده گفت که نمیتوانم حرف بزنم فقط اینجا همه دارند به من نگاه میکنن...! هی ما تلاش هایمان بیهوده بود در جهت آرام کردنش... رفتیم دنبالش، 2 کوچه پایین تر بود.
- ۹۴/۱۱/۱۹