بیایید بفهمیم که آدمها میتوانند در عرض یکی دوسال چقدر عوض شوند...
خسته و کوفته آمدیم خانه... هی خواهرم میگفت نریم...گفتم بیا بهشان قول دادیم برویم... کلی بهانه اورد که من خسته ام و فردا دادم میروم و پروی لباسم مانده و وسایلم را جمع نکرده ام... من هم دوبرابر غر زدم و گفتم قول داده ایم...پس یا اصلا نمیگفت یا الان که باید سر قرار باشیم بیا برویم... آماده شدیم و هول هولی رفت خیاط برای پروی لباس و هول هولی نماز خواندم تا بیاید...همین که صدای آیفون آمد پریدم توی کوچه و آژانس گرفتیم و رفتیم...
رسیدیم. 4نفری نشسته بودند دور یک میز و بستنی و کیک های سفارشیشان را خورده بودند و تا ما رسیدیم شروع کردند به حساب کردن، قبلش بهشان پیام داده بودیم که ما کافه چیزی نمیخواهیم و بیایید باهم برویم برای شام یک جایی...
پا شدند که مثلا برویم دنبال جایی برای شام... قبلش به خواهرم گفتم من واقعا سیرم و میلم هیچی نمیکشد...او هم حرف من را تایید کرد ولی چون قول داده بودیم گفتیم حالا که میخواهیم برویم پیششان فوقش یک پیتزا را با هم میخوریم.
از کافه که همگی آمدیم بیرون بنا گذاشتند به خرید کتاب و میخواهیم برویم فلان و فلان کتاب فروشی ...ما هم رفتیم... حالا یک دوساعتی هم آنجا معطل. بعد فرمودند بگردیم دنبال فست فودی یا پیتزایی جایی و خب ماشالا اینجا قدم به قدم هست... هی این یکی بد است، آن یکی مزخرف است، آن یکی افتضاح است... تا زورکی خودمان را چپاندیم در یک جایی به نام...نامش هم یادم نمی آید. رفتیم نشستیم و خب یکی از ماها در کتابفروشی جا مانده بود و منتظرم ماندیم تا بیاید...ازین فرصت "ن" استفاده کرد و سربه سر بقیه میگذاشت و با هم حرف میزدیم و گاهی هم به حرف هایش میخندیدیم..."م": اه اه اینا چقد مسخره میکنن. وای بسه. اه بچه ها. بعد هی محلمان نمیگذارد و خودش را با آیفونش مشغول کرده هی یا صدایش را در می آورد یا باهاش سلفی می اندازد... یک سیب گاز زده انقدر ها هم کلاس ندارد! بعد هی به ما برچسب بی فرهنگ و بی ادب و بی کلاس میچسابند... هی پز دماغ عملی اش را میدهد و هی تاکید میکند که حتما عکس هایش از نیم رخ باشد و هر هزار تا عکسی که گرفته را زشت میداند و میگوید هزار تای دیگر از من با گوشی اپلم در حالت نیم رخ بگیرید...!
آمدیم سفارش بدهیم دیدیم هر چی که سفارش میدهیم را ندارد...گفتیم خب برویم یک جای دیگر... دم در که رسیدیم فرمود کارتان خیلی زشت بود ، مگر من مسخره ی شمام هی ازینور به اونور... هی ازینجا به آنجا...
من و خواهرم برگشتیم گفتیم: به اندازه ی انقدر هم انصاف نداری ... ما حتی نمیخواستیم بیاییم ولی چون با شما بودن را ترجیح میدادیم آمدیم ... حتی تازه هم غذا خورده بودیم... حتی خواهرم فردا در حال رفتن است و این همه وسایل جمع نشده... حتی یک کافی شاپ و پیتزایی بزرگ سر کوچه ی ماست که بیا و ببین و میتوانستیم از آنجا بگیریم...
تاکسی... و یک راست آمدیم خانه...
چقدررررررربعضی ها رفتارشان عوض شده... هی چس کلاس می آیی که چه...مثلا پز گوشی ان را میدهی یا دماغ عملی ات را یا هزار چیز دیگری که اینجا جایش نیست بگویم... حیف بود خاکی بودنت...ولی برو با همان هایی بپر که اخلاقشان رویت اثر کرده و این شکلی شدی... چقدر دلم بودن با تو را میخواست که حاضر شدم از آسایش خواهرم بگذرم و کلی حرف ریز و درشت را نثارش کنم که ساعتی پیش تو باشم... این خط این نشان...انگار نه انگار که تو همان بودی که بچه که بودیم برای اینکه ساعتی بیایی خانه مان یک هفته را گریه میکردی... همانی که هر روز کمتر از یک ساعت با هم حرف نمیزدیم...که شب ها زنگ میزدی به گوشی ام و یک ساعت که میشد گوشی خود به خود قطع میشد و باز میزدی و باز سر یک ساعت بعدی به همان منوال. اصلا انتظار نداشتم که وقتی در حال تاکسی گرفتن بودم پشت سرم حرف بزنی و به آن دو نفر دیگر بگویی من باید ناراحت بشم نه اونا... بعد آن دو نفر دیگر از من معذرت خواهی کنن و تو سرت را بکنی توی گوشی ات و انگار نه انگار که ما به خاطر تو آمده ایم!
- ۹۴/۱۱/۱۵