یک تماس ناگهانی من را از خواب بیدار کرد.ایش!
شروع تماس= 9:21 پایان تماس= 9:32 مدت مکالمه= 11:26
ساعت 9:21 دقیقه ی صبح گوشیم زنگ میخوره و از خواب میپرم.با دیدن شماره چشام 4 تا میشه...کلی اهم اوهوم میکنم تا صدامو صاف کنم و بگم خواب نبودم و البته ناموفق...!
برمیدارم...سلام.بفرمایید
سلام امیری هستم فرمانده ی سپاه و از طرف بسیج تماس میگیرم!!!
بله بله،خوب هستین آقای امیری؟!
یکم حرف زد بعد گفت مسئول بسیجتون انتقالی میخواد بگیره،شما رو معرفی کردن که مسئولیت بسیج دانشگاه رو بر عهده بگیرین!
شکه شدم!یهو کله ی صبحی زنگ زده،اونم من که خونه م نه دانشگاه،میگه بیا مسئول شو!
میگه تو علاقه داری!!!
من:من خونه م!!دانشگاه نیستم!هنوز نیومدم!
تعجب کرد :)
من:خب من همه ی بچه های خوابگاهو بسیجی کردم ! (مثلا میخواستم بگم فعالم! حالا همه نه، اکثرشون!) ولی رشته ی من سنگینه،ترمای بعد بیمارستان داریم و اصلا نمیرسم...و کلی بحث کردم...
گفت حالا بیا یه جلسه میگیریم اونجا حرفاتونو بزنید،لااقل موقتا مسئول شو تا اردیبهشت!
گفتم که من اگر کسی مسئولیتی بهم بده دوست دارم به نحو احسن انجامش بدم.اگه دیدم نمیتونم یا نمیرسم میگم نه.نمیخوام قبول کنم و نرسم بهش،بعد بهم بگن بی لیاقت.خلاصه اینکه من مسئول نمیشم!
+با همین یه تماس کلی قول ازش گرفتم و کلی هم غر زدم! به اینم حتی!
میگم:من ازتون خیلی گله دارم! میگه چرا؟! یکی یکی براش گله ها رو گفتم،از بسیج، از سپاه، از دانشگاه، از اردوها، از بودجه حتی! از سفر مشهد...
(مشهد خیلی مهمه،هم زیارت هم اینکه میتونم خواهرمو ببینم!)
اونقد جو گیر شد که گفت پیگیر میشم ببینم دو سه تا اتوبوس اعزام میکنن واسه اونجا یا نه!واسه زیارت و سیاحت!
گلی گله کردم ازشون! جالب اینکه خیلی خوب گوش داد و بعد از هر گلایه دلیلشو واسم توضیح میداد!
بعدشم کلی معذرت خواهی کرد که از خواب بیدارم کرده!
- ۹۴/۰۱/۱۷