حاج آقایمان؟!
حالم گرفته بود...
در جمعی غریبه اما خودمانی بودم
یادم است خندیدم، واقعیت هایی را گفتم که روزی خودم بهشان میخندیدم...
مثلا اینکه شوهرم یک حاج آقای واقعی باشد!!!
یادم است مسجد که میرفتم حاج آقایی داشت به اسم حاج آقا ابولقاسمی
الان هم هست
آن وقت ها اسم کوچکش را نمیدانستم
6-7سال پیش نزدیکای شب قدر بود،یک روز که رفتیم خانه ی خاله،پسر خاله گفت: میری مسجد؟
من:آره همون همیشگی!
او:حاج آقا ابولقاسمی دیگه؟
من: آره، خیلیم دوسش دارم...
او:کدومشون؟عظیم یا مجتبی؟
من: ممم...مجتبی
او: O_o
من :|
او:شمارشو دارم:)))
من :| خب
او:مجتبی برادر کوچیکه س،همسن منه، ازدواج نکرده، 4-5 سال ازت بزرگتره...
من:!!! نــــــــــــــــــه من منظورم عظیم بود!همون که ازدواج کرده!
نتیجه ی اخلاقی:اگه سر دو راهی موندین، هیچ وقت نشناخته و پرس و جو نکرده قدم تو راه نذاریدو حرف نزنید، عواقبش گریبان
گیرتان خواهد شد!!!
پارسال بود که فهمیدم مجتبی ازدواج کرده ،آن هم با دختری که هم سن من بود...دومین ضربه ی سخت زندگی ام را خوردم...!
الان هم مجتبی حاج آقا شده، مداح است، برای خودش کسی شده...لباس حاج آقایی می پوشد
می گفتند سرطان حنجره گرفته...یکی دو سال نخواند...خدا میداند چقدر شب قدر وحتی بعد از نماز هایم دعایش کردم...
یک چیز دیگر...،
من تا حالا مجتبی را ندیده ام!!!
- ۹۳/۰۶/۰۳