رمان اشکی!
پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۲۷ ق.ظ
بیدار شدیم و داشتیم صبحونه میخوردیم دونفری (ساعت 2ظهر!)
یهو آون نفر سوم که توی اتاق بود زارت زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد
دویدم رفتم سمتش...صورتش خیس اشک
چشاش و دماغش قرررمز
دور و برش پر دستمالای گوله گوله ی خیس
نگا میکنم میبینم اون رمانه رو ک من بهش دادم داره میخونه!
آخراشه!
غش کرده بودم از خنده!!
میگه تو منه بی احساسو وادار به گریه کردی!
بس که بیکاریم همش میخوابیم کل روزو
بعد پا شدم دیدم خیلی بیکارم،میگم من برم لباس بشورم
اونام درمیان میگن عه خوبه ما هم لباس بشوریم :|
+این داستان:3 بیکار
- ۹۳/۱۱/۱۶