امروزنامه و ماجرای "اصلن یادم نمی آید"
امتحان دادیم صب...نمیدونم چی نوشتم :)
استاد صندلیمو گذاشته بود دقیقا روبه روی خودش
چسبیده بود صندلیم به شوفاژ
دستم سوخت!
میگم:استاد من اینجا استرس میگیرم،دستمم سوخته!،جامو عوض کنم؟
میگه باشه...برو صندلی بغلی://
یکم بعد صدای پیس پیس میومد...
سرمو اوردم بالا میبینم استاده!!
میگم :بله؟
میگه نوشتی؟!
حالا چن خط بیشتر ننوشته بودم... :))
بعد یکی از بچه ها درومده میگه استاااااااد
برگه ی من دیگه جا نداره!!!!
برگه ی اضاف ندارین بم بدین؟؟؟!!
ینی خواستم صندلیو از پهنا بکنم تو حلقش!
از 1 ظهر که اومدیم خوابیدم تااااا 8 شب!
1 ظهر اومدم خوابگاه
زنگ زدم به مامانم، میگه بت زنگ بزنم؟ میگم آره
5 دیقه بعد زنگ زد...خوابم برده بود گوشیمم سایلنت!
11 تماس بی پاسخ!!!
ساعت 3 پاشدم در حالی که تمام نیروی باقیمونده م رو جمع کرده بودم به زور گوشیو جواب دادم دوباره خوابیدم
تو خواب داشتم چرتو پرت میگفتم پشت تلفن!!
رو زمین خوابم برده بود
بیدار شدم دیدم رو تختم،گوشیمم کنارم بود!
اصلا یادم نمیومد کی رفتم روی تخت....!
+ خیلی برام پیش اومده که وقتی خوابم،کاری که انجام میدم یا حرفی که میزنم وقتی بیدار میشم اصلا یادم نمیاد!
مگر اینکه بقیه بهم بگن که اینو گفتی یا این کارو کردی
شما هم اینطورین یا من فقط اینجوری ام؟!
- ۹۳/۱۰/۰۹
کلا بعضیا مثل من عادت دارند به بافتن. شما خون خودتو کثیف نکن. :)
من شده تو خواب حرف بزنم ویادم نباشه، اما نشده کاری بکنم و فراموشش کنم، مگر اینکه مثلا یکی وقتی خیلی خوابم (در بچگی بیشتر اتفاق افتاده، جدیدا موردی گزارش نشده... هه) یکی مثلا صدام کرده و کنارم تشک رو انداخته ومنو خوابونده تو جام.
ولی حرف ماشاءالله تو خواب می زنم و یادم نیست. :)حتی شده ازم سوال هم کردن و جوابشون رو هم دادمو ویادم نمونده... (البته باز این سوال و جواب کردن ها مال بچگی ها بوده، الان ظاهرا بهتر شدم. می تونه یک دلیلدیگه هم داشته باشه، اینکه الان اتاقم جداست و کسی نیست که موارد مشابه رو گزارش کنه. :) ) اما همچنان توی خواب حرف می زنم...
:) ر.ک. بچه های خوابگاه، در دوران ارشد... :)
موفق باشید...