من و این همه خوشبختی محاله
من باید اینجا باشم. سیل هم باشه. تعطیلی کلاسا هم باشه. خواب تا لنگ ظهر باشه. بی حوصلگی و سر رفتگی باشه. بعد شهرمون حسن عباسی باشه. کسی که دلم میخواست دوباره پای صحبتاش بشینم.صبحش نشستی با دانشجو ها باشه، شبش سخنرانی توی مسجدمون باشه...مسجد توتونچی...
خلاصه زوووور داره... دارم خودخوری میکنم!
+ هر صبح تماسی از خونه دارم که آیا زنده م یا بر روی امواج خروشان سیل در حال جابجا شدنم؟!
+خواهر کوچیکه زنگ زده خیلی خوشحال میپرسه آجی کی میای؟ میگم دوهفته ی دیگه. این همه ذوق زدگی ازش بعید بود! میپرسم چی شده؟ میگه هیچی؟ بیشتر اصرار میکنم. میگه بادمجون خریدیم! سه هفته خونه بودم هررروز که پا میشدم میگفتم میخوام بادمجون شکم پر درست کنم برید بخرید... امروز خریدن ظاهرا! :دی خانواده چندباری هشدار داده بود که برامون به عنوان عصرونه درست کن...ما خودمون شام درست میکنیم :| نمیدونم چرا به من ایمان نمیارن :|
+ وقتی گفتم دو هفته ی دیگه میام یاد وقتی افتادم که خیلی کوچولوتر بود... مهد کودک هم نمیرفت. کیوی خریده بودیم. رفته بود توی کابینت قایمشون کرده بود به عنوان آذوقه ی زمستونمون :|
یادمه بعد از مدت ها که فصل کیوی هم گذشته بود چندتا توی فریزر دیدیم. اونجا هم جاسازی کرده بود :|
- ۹۵/۱۲/۰۱