دلم یه جوریه، ولی پر از صبوریه
- ۹۵/۱۰/۱۶
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابهی خود میبندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَفدیدهی بسیاری هست
وای ازآن دَم که بخواهم دهنی باز کنم
آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همهی دشت خطرناک شود
این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خوردهام از حدِ خودم بیشتر است
میرود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبتاندیشتر است
ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیههای شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما میکرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد
چرا شیخ شباهنگ رو اذیت میکنی ؟:)))
کلی خندیدم به کامنش و البته جواب کامنت :)))
+
آقا شعر نگیم ولی لینک آهنگ بدیم چی ؟:))
حالا غمگین و شادش با خودت هوم ؟:)
یک حس درونی ک به من بد میکرد/ بین من و ازدواج را سد میکرد
فکر پرواز ندارم به سرم هیچ زمان
تا که در دام شما ارزن و آبم شعر است
رنگ و رو رفته ترین کاشی معماری هام
زرق و برق و همه ی رنگ و لعابم شعر است
خشت در خشت همانی که مرا ساخته و
بیت در بیت نموده ست خرابم،شعر است
بنویسید گناهان مرا پای خودم
از عذابم چه خیالیست،ثوابم شعر است
از خانم مرجان بیگی فر
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه!
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه!
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!
با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است
ای سیب سرخ چرخ زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست
پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است
آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
ذوالفقاری که داشت برمی گشت
چهره ای پر شکست از پائیز
نوبهاری که داشت برمی گشت
......
اکبر ذوالفقار تبریزی
اهل یک کوچه آنطرفتر بود
و به قول برادرم محمود
از قماش یزید بد تر بود
........
سال ها پیش از آن که من باشم
اکبر از مش رحیم دزدی کرد
رفت زندان و بعد ها برگشت
باز هم از کریم دزدی کرد
......
الغرض !شب رسید و خلوت شد
آسمان در سکوت حل می شد
ذره ای از شعاع پرتو ماه
در درختان توت حل می شد
......
گربه ای از بلندی یک بام
با سکوتی سیاه پایین جست
پیر مردی دوچرخه ای نو را
به درخت شکسته ای می بست
.......
از سر کوچه مرد کوتاهی
با قدم های خسته می آمد
در دلش خاطرات زندان بود
با غروری شکسته می آمد
......
در سکوتی گرفته و سنگین
بسته ای را به شانه اش می برد
خاطرات سیاه زندان را
مثل کوهی به خانه اش می برد
.......
روی سکوی چرک قصابی
جای مشتی عزیز خالی بود
در کنار درخت بید خشک
جای یک حجله نیز خالی بود
........
گربه پایین پرید از بامی
مثل برگی که بر زمین خوابید
مرد با دست های سرد و زمخت
مشت بر درب آهنین کوبید
....... ...
لحظه ای بعد در ته بن بست
پیر مردی به زور می خوابید
کودکی درب خانه را آرام
باز کرد و به مرد شب خندید
........
رفت تا پا به خانه بگذارد
اشک در چشم روبه آن سو کرد
و صدای زنی که می نالید
- به همانجا که بوده ای برگرد
......
مدتی زن به مرد چیزی گفت
بعد از آن در به روی پا چرخید
باز با بغض خویش تنها ماند
مرد پیری که کودکش را دید
.......
نیمه شب بود و در خیابان ها
از شلوغی هنوز کم می شد
زیر سنگینی سیاه شب
شانه های درخت خم میشد
.......
گربه روی درخت جستی زد
مرد پیر اندکی تامل کرد
بی جهت مثل بچه ها خندید
خصلت کودکانه اش گل کرد
.......
رفت تا پشت پیچ دوری زد
گربه بر شاخه درختی ماند
مرد هم اندکی جلو آمد
در کنار درخت لختی ماند
......
با وجود سیاهی و ابهام
در ته چشم گربه نوری دید
خم شد سنگ کوچکی برداشت
وبه چشمان هیز او کوبید
......
گربه راه گریز را گم کرد
به زمین خورد و کوچه خونین گشت
مرد در حال خواندن تصنیف
از همان راه آمده برگشت
......
کودکش صبح بعد روی بام
گربه کور دزد را نان داد
در زمانی که گربه نان می خورد
مرد در کنج مسجدی جان داد
......
کودکش را دست چندی پیش
به جنایت کشید بی چیزی
و هم اکنون عجیب معروف است
اصغر ذوالفقار تبریزی
مادر
گرچه یک لحظه بعد بیتردید
تیغ داغ تموز اینجا بود
مادرم گریه کرد و با خود گفت:
کاش بیبی هنوز اینجا بود
......
مادرم دستهای پیرش را
داخل کوزهای سفالی کرد
بعد مثل همیشه نا آرام
یک نگاهی به دار قالی کرد
......
چشمهایش هنوز گریان بود
کوچه در گرگ و میش گم میشد
مادرم مثل روزهای پیش
باز در عمق خویش گم میشد
......
صبح آن روز را به یاد آورد
مادرش حالت غریبی داشت
صبح پاییز سال خشکی بود
وفقط یک درخت سیبی داشت
......
داشت بی بی برای معصومه
قصه های قدیم را می گفت
قصه مرگ حضرت زهرا
وعزای عظیم را می گفت
......
ناگهان سرفه کرد و بعد از آن
هر دو چشمش غریب جاری شد
پیر زن در خلاصه دیوار
خسته از زخم های کاری شد
.......
دار قالی هنوز بر پا بود
بی بی از درد قلب می جوشید
باز مثل همیشه چادر را
به سرش کرد و کفش را پوشید
.......
دار قالی ستمگری شوم است
در زمانی که رنگ جالب نیست
فرش های قشنگ این مردم
جز برای فرنگ جالب نیست
..........
ابرهای سیاه و بد ترکیب
آسمان را مچاله می کردند
برف های نشسته روی کوه
بادها را حواله میکردند
..........
باد می آمد و درختان را
مثل وقت رکوع خم می کرد
داشت اسب سفید یار احمد
از هیاهوی باد رم می کرد
.......
دست پیری به شانه مادر
دست پیری به شانه خاله
آنکه می رفت در شیار باغ
یک زن پیر نونزده ساله
......
از میان ردیف آلو ها
رفت پای درخت سیب ریز
با سر پنجه کند گودالی
از تمنای سرفه شد لبریز
.........
دختران هم میان ترس از باد
مادر خسته را کمک کردند
باز مثل همیشه لرزیدند
و به رفتار خویش شک کردند
........
مادر خسته سرفه اش را خورد
سخت هر آنچه بود بیرون ریخت
لحظه هایی گذشت تا اینکه
از کنار دهان او خون ریخت
.......
پیر زن پشت نالهای سنگین
پای سیب تلف شده خوابید
مادرم در میان آن گودال
لخته قلب مادرش را دید
.......
واقعا تا همیشه می ماند
ناله های غریبی آن سال
بی صدا بود و دیدنی رقص
آخرین سیب سرخ در گودال
.......
آسمان تا غروب ابری بود
که سه تار پدر به حرف آمد
شب سردی بدون ناله گذشت
صبح یک روز بعد برف آمد
.......
گرچه یک لحظه بعد بی تردید
تیغ داغ تموز اینجا هست
مادرم گریه کرد و با خود گفت
گاه بی بی هنوز اینجا هستملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
:(
حلالم میکنی؟