ما را همه شب نمی برد خواب
مثلا شب باشد واز سر بیکاری و حوصله نداری و چند قسمتی فیلم شهرزاد دیدن و همه ی اهل خانه خوابیدن و نداشتن هم صحبتی و کتابهایم زیرزمین اند و نصف شب من چجوری بروم پایین کتاب بیاورم و بخوانم و عمرا این موقع بروم، بیدار ماندم تا صبح آن هم ساعت 7/30 یک روز جمعه ی تابستانی بروم سر یخچال و بستنی پریما دبل چاکلتم را بردارم و بیایم توی اتاق بخورمش. ولی شما فکر میکنید از ترس این است که ممکن است اهل خانه بیدار شوند و بستنی من را به غارت ببرند و تصاحب نمایند و از این چیزهایی که خودتان بهتر چشیده اید و زخم خورده اید و اینها...!
لوکیشن: تخت خواهر کوچیکه با آن پتوی صورتی گل گلی اش...
که مثلا شما نمیدانید کولر اتاقم سرویس نشده و مدتی ست در اتاق این ها اقامت گزیده ام... که صبح بهشان گفتم حس میکنم یک فلسطینی هستم... همینقدر در به در و آواره...و به این اتاق پناهنده! اتاقَِ سالها درش زندگی کردم تا چند سال قبل که شد مال این ها و حق آب و گلی درش دارم... اصلا همینجا میمانم... جنگ جنگ تا پیروزی.