کنار آب نشسته بودیم... همه چیزو سیل برده...
جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ
فلاسکو اورد بالا گفت: مهسا میخوری؟ گفتم نه... فک کردم چاییه
به بابام گفت میخوری؟ قهوه س. گفتم عه! منم میخوام (چون میدونست پایه ی ثابت قهوه هاشم ازین رو بهم تعارف کرده بود!)
توی یه لیوان یه بار مصرف برای بابام قهوه ریخت( بابام توی لیوان یه بار مصرف چای و نوشیدنیای داغ نمیخوره!) بعد بابام گفت بیا تو بخور گفتم نه چیزه منم تازه چایی خوردم نمیخوام ( منم دختر همون بابام و منم نمیخورم توی لیوان پلاستیکی! چرا؟ چون به محض اینکه یه ماده ی داغ واردشون میشه بلافاصله مواد سمیشون توی اون ماده ی غذایی آزاد میشه و این مواد سمی سرطان زان) حالا هی بابام به من پاسش میده هی من به اون هی رومون نمیشه بهش بگیم ما توی لیوان پلاستیکی چیز داغ نمیخوریم!
+عنوان: چقدر ناراحت شدم... شهر عزیزم...