خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره...
يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ق.ظ
![](http://jplus.jamaran.ir/culture/wp-content/uploads/2015/05/1390403149.jpg)
از وقتی که یادم است گربه زیاد داشت آن محله... هنوز هم گربه های زیادی دارد... چقدر هی دلم غنج میرفت برای گربه ها... با آن میو میو های لوسانه و ناز و ادا طوریشان!
بهار و آخر های تابستان توی حیاط خوابیدن میچسبید... اما من توی اتاق بودن را ترجیح میدادم... مامان بزرگ با اصرار من را میبرد توی حیاط و من هم مطیع! قبول میکردم... خب دروغ چرا...از تاریکی خوشم نمی آمد... دراز میکشیدم و بالای سرم را نگاه میکردم...چقدر ستاره! پرسیدم: دا، این پرنده ها گنجشکن؟! چرا انقدر تند از بالای سرمون رد میشن؟! و جواب داده بود: نه خفاشن... از توی مسجد میان...
مسجد خیلی قدیمی بود... چند سال بعد تعمیرش کردند... آن موقع ها قبل از تعمیرش یکبار که توی اتاق خواب بودیم... وقتی بیدار شدیم دیدیم یک خفاش زیرمان بوده... و مرده... حالا نمیدانم نیت خبیثش چه بوده یا اصلا بوده یا نبوده یا چه...ولی بچه خفاش بود... و دلم برایش سوخت! یکی بهم گفته بود خفاش ها خونخوارند و تا مدت ها ازشان میترسیدم... بعد فهمیدم نوع میوه خوارش هم هست...حتی خیلی بیشتر از نوع خونخوارش...
میگفتند زمان جنگ موشک افتاده توی کوچه و آن دیوار ته حیاط را ریخته... که اهالی خانه هم از ترکش هایش خورده اند
میگفت رفته م نان بگیرم... یک چیز گرد سبز پررنگ عجیب و غریب که روی زمین بود نظرم را به خودش جلب کرد... برداشتم ببرم نشان پسرم بدهم ببینم میداند که چیست؟ مال کیست؟ که بعد ببریم بدهیم به صاحبش... برداشتمش و همانطور گذاشتمش زیر بغلم و رفتم نان گرفتم...رسیدم به خانه... تا نشان پسرم دادمش گفتند خدا رحم کرده ضامنش را نکشیده ای...نارنجک است مادر! ... بعد برده بودند آن دور دورها ضامنش را کشیده بودند که نکند بیفتد دست کسی.
+ما، مادر بزرگمونو "دا" صدا میزنیم.