به مامان گفتم که دارم درس میخونم. گفت به هیچی فکر نکن فردا امتحان داری، روزای آینده امتحان داری، خرابشون نکنی. گفتم فکر نمیکنم و با حالت بی خیالی نسبت به مسئله ی پیش رو جواب دادم. در حالی که دارم میمیمرم از دلشوره.خیلی هیجانی صحبت نکردم، فکر نکنه نگران شدم.
مامان دروغگوی خوبی نیس، یا لااقل واسه من. وقتی اتفاقی میفته، بعد از همه ی سوالام اول یه "هیچی" میگه بعد سوالمو جواب میده.
دعا کنید. زیاد دعا کنید. که نشه اون چیزی که عین خوره افتاده به ذهنم. که من صدبار میمیرم تا فردا.
+ممنون که نمیپرسین جریان از چه قراره
امروز خبر رو که شندیم راستش خیلی شکه شدم! به خوابم فکر کردم در حالی که فکرشو نمیکردم بخواد واقعی شه!
فقط امیدوارم قسمت ظهرش که آمریکاییا حمله کردن واقی نشه!
داعش حمله کرده بود یکیو میسوزوند، یه جا رو آتیش میزد صدای جیغ بچه ها و دلهره ای که تو فضا و توی چهره ی همه دیده میشد.از خواب پریدم به روح پر فتوح هرچی شهید مدافع حرم بود درود فرستادم که بازم شکر که کسایی هستن که نزارن این صحنه و این خیالات واقعی شن. ظهر باز خوابیدم. این بار نظامیای آمریکایی حمله کرده بودن. بیرون شهر چادر زده بودیم، تعدادمون زیاد بود و جامون نبود. یه اسلحه کمری بهم دادن که باتری میخورد. با یدونه باطری قلمی کار میکرد. واسه اینکه نکنه یه وقت باطریش تموم شه، نیاز به باطری داشتم. یه چاقوی ضامن دار هم میخواستم. رفتم توی شهر از یه مغازه اسباب بازی فروشی باطری و چاقوی ضامن دار خریدم. دوتا تانک کنار چادرمون بود. بابا و عمو هام شده بودن نیروهای انقلابی و کارشون هم این بود که از ما دفاع کنن و هم اینکه عملیات اونا رو خنثی کنن. همه رفتیم توی خونه ی عمو اینا واسه محافظت. بچه ها رو بردن طبقه ی بالا و مردا همه مواظب بودن و دم در کشیک میدادن. تو دلم آشوب بود. یه صدایی گفت که اومدن. نفسا حبس شده بود. تفنگمو دراوردم و گرفتم پشت سر یکیشون. از خواب پریدم.
گوشی یکی از بچه های خونواده رو دزدیدن، بهش زنگ میزنه میگه گوشیو پس بده، طرف میگه پین کد رو بهم بگو!
دزد انقد پررو؟! :دی