زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

این داستان: همشهری عجیب

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۰ ب.ظ

اون دو روزی که رفتم خوابگاه، که بعدش تشویقم کردین برم خونه، یه بار خرید کرده بودم و تازه رسیدم خوابگاه و دنبال سرپرست میگشتم که کلیدو بهم بده، دوتا دختر کنارش بودن. خندید گفت: این دختره هم دزفولیه...گفتم کدوم؟! و من چقدر خوشحال شدم از دیدن یه همشهری! پرسیدم رشته ت تغذیه س؟! گفت آره! تو دلم گفتم ای ول! پرسید تو چی؟ گفتم منم تغذیه میخونم...ترم پنجم! 
اومدم و چای دم کردم با چند تا استکان و شکلات و قند و کاکائو که برم پیششون... سرپرست گفت رفتن.گفتم کجا؟ گفت برگشتن دزفول!
و اینطور شد که من ترغیب تر شدم که برگردم.

گذشت تا اینکه باهام تماس گرفت که کی میخوای بری و گفتم یکشنبه... بعدم گفتم شماره ی فلانه صندلیم تو هم کنارم بگیر...
امروز بهم زنگ زد که من توی اتوبوسم بیا! گفتم منم توی راهم (من همیشه دیر سوار اتوبوس میشم!) خلاصه اومدم و نشستم کنار یه دختره و سلام و احوالپرسی و... پرسیدم مریمی؟ گفت آره... دیدم خیلی محلم نمیذاره... یکی دو دقیقه بعد یه دختره صدام زد مهسا مهسا و دستشو از بین صندلیا واسم تکون داد! که برگشتم دیدم صندلی پشت سر من نشسته...منم پاشدم رفتم عقب... ! ولی همش توی این فکر بودم که اون دختره که صندلی جلوییه و پرسیدم مریمی و گفته آره کیه :دی

پرسیدم وبلاگ داری؟
گفت داشتم. قبلنا توی بلاگفا. سال 91_92... واسه کنکور دیگه نداشتم...
گفتم منم توی بلاگفا داشتم... ولی بلاگفا که پوکید!

پرسیدم فلانی رو میشناسی؟ توی مدرستون بوده (همون مدرسه ای که سال اول و دوم دبیرستان اونجا بودم) گفت که آره دوست صمیمیمه... تو از کجا میشناسیش؟ گفتم وب داشت... دوست داشتم همو ببینیم و چند باری قرار گذاشتیم ولی به دیدار منتهی نشد! فقط مجازی و از طریق وب همو میشناسیم

پرسید اسم وبلاگت چی بود؟ گفتم زیزیگلو
گفت زیزیگلو؟! دوباره با تعجب گفت زیزیگلو تویی؟ راس میگی؟! گفتم آره :دی گفت چه جالب! باورم نمیشه! =))
کلی خندیدیم! گفتم خب تو کی هستی؟! گفت منم فلان وبلاگم! گفتم عههه! :)))
گفت آره...تازه اینستاگرامتم دارم.... ولی نمیدونستم توئی!!
کلا خیلی جالب بود یهویی همو کشف کردیم!
تا چند دقیقه فقط ذوق میکردیم!

  • . زیزیگلو

نظرات  (۱۵)

  • محمد حسین
  • اسم وبلاگش چی بود؟
    پاسخ:
    گفت rainy girl 
    چ جالب:))
    پاسخ:
    خیییلی!
  • مستر نیمــا
  • حتما دزفولیم حرف زدین:|:پی
    پاسخ:
    دخترا فارسی حرف میزنن.... معمولا پسرا دزفولی حرف میزنن...
    ولی من با اینکه فارسی حرف میزنم گاهی تیکه دزفولی میندازم!
    اتفاقا بهش داشتم میگفتم که بده ما فارسی حرف میزنیم و باعث میشه زبونمون منقرض بشه.
    بعد این پسرایی رو که دزفولی حرف میزنن دیدین؟ فارسیشون دیدن داره! 
  • مترسک ‌‌
  • منم مترسکم، خوش‌وقتم از آشنایی‌تون، به امید دیدار! :))
    پاسخ:
    نایس تو میت یو! :))
    آقا منم دوس دارم قسمت شه یه روز ببینمت:دی
    مخصوصا حالا که یه عروسمونم ازونجا گرفتیم در رفت و آمدیم

    پاسخ:
    تو که دزفولی بودی...نبودی؟!
    هستم ولی جزو مهاجرین به اهوازیم وقتی بابام بچه بود.فامیل اونجا داریم الانم عروسمون اونجاس
    پاسخ:
    ها که اینطور... همشهری مهاجری پس!
  • سارا سادات
  • چه باحال...
    من و ساره گلی هم همچین ماجرایی با هم داشتیم
    سه سال دوست بودیما نمیدونستیم که ما شش ساله همو میشناسیم.
    پاسخ:
    جدی؟ نفهمیدین که شما همونایین؟ چه جالب!
    عجب افتخاری نصیبش شده!!
    پاسخ:
    همچین افتخاری که نصیب هر کسی نمیشه که :دی
  • مــیـمـ‌‌‌‌ ‌‌‌‌
  • او مای گاد:)))
    مهسارو دیده
    شی ایز وری مفتخر
    پاسخ:
    :))) منه بلاگفا رو یادش بود...خبری از منه بلاگ نداشت...
    بعد فکر نمیکردم هنوز کسی منه بلاگفا رو یادش باشه!
    گفت همین که حرف میزدی داشتم تطابقت میدادم با زیزیگلو که اونم مهسا بود و دزفولی بود و دامپزشکی میخوند!
    گفتم که آره ولی خب با این تفاوت که دیگه دامپزشکی نمیخونم... و الان هم رشته ای هستیم!
  • زینـب خــآنم
  • چقـــــــــدر جالب ، و اینک در دنیای مجازی تا حدودی روی همدیگ شناخت داشتین ، این خیلی خوبه ، ینی دیگ دوستیتون اول راه نیس  ; )
    پاسخ:
    هوم... جالب بود که منو توصیف میکرد!
  • رگـ ـهــا
  • منم ازینا میخواممم :(
    پاسخ:
    مثلا من و تو توی اهواز با هم آشنا شیم بعد از 10 سال بفهمم تو همون فاطمه رگ های خودمونی!
    آخی چقدر آدم ذوق میکنه اینجوری ! :)
    پاسخ:
    خیلی خارق العاده بود! :دی
    واقعا؟؟ چه باحال!!
    مگه تو دامپزشکی میخوندی؟؟!
    پاسخ:
    انصراف دادم
  • آقاگل ‌‌‌‌
  • کلید اسرار:
    این داستان. وبلاگنویسان:دی
    پاسخ:
    یا حتی غریبه های آشنا!
    سلام
    یک زمانی در پارسی بلاگ وبلاگ داشتم از 85 تا 93، البته دیگه از 88 نمی نوشتم.
    جدیدا دوستی را یافتم از وبلاگ نویس های قدیم پارسی بلاگ... یعنی از سال 85 وبلاگ همدیگه رو می خوندیم و تازه همدیگه رو پیدا کردیم... :)
    خیلی مزه میده
    پاسخ:
    سلام عروس خانم!
    مبارکا باشه!
    به نوبه ی خودم پیدا کردن دوست و ازدواجتونو تبریک میگم!
    آفرین که نصف دینتو کامل کردی :دی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی