زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعًا

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ
یه خصلت خاصی که از بابام یاد گرفتم، که یعنی تو وجودم نهادینه شده که به وقتش متوجهش میشم اینه که حاضر نیستم به خاطر پشیزی عزت نفسمو زیر پا بزارم. یه جاهایی آدم کارش گیر میفته... پیگیریای لازمو انجام میده ولی یه نفر پیدا میشه که به هر دلیلی کارشو راه نمیندازه... اینجا یه سریا با خواهش و التماس کارشونو پیش میبرن... یه سریا با عشوه و لوس شدن و...  من در اینجور مواقع موضع "بحث کردن" رو اتخاذ میکنم...! کارمو راه ننداخت بحث میکنم و در مواردی هم دیده شده کارم به جنگ و دعوا کشیده! ولی چیزی که بابام با رفتارش یادم داده بدون اینکه در موردش تا حالا باهام حرفی زده باشه اینه که به هرکس و ناکسی رو نندازم و خواهش و التماس نکنم... کارمو میکنم... پیگیریامو میکنم... جنگ و دعوامم میکنم اما هیچوقت غرور و عزت نفسمو زیر پام نمیزارم تا بخوام دست به دامن التماس و خواهش و هر ادا و اطوار خرکی بشم...

خدایا همه دار و ندارمو بگیر اما هیچ گزندی به خونوادم نرسه... من خیلی بی طاقت تر از اون چیزی ام که ظاهرم نشون میده... تحمل حتی یه لحظه غم هیچکدومشونو ندارم... دنیامو میریزم به پاشون اما یه لحظه ناراحت نبینمشون... 

+خدایا...خیلی مردی. دمت گرم
  • . زیزیگلو

نظرات  (۵)

  • گمـــــــشده :)
  • خدا حفظشون کنه برات
    خوب درکت می کنم
    پاسخ:
    ممنونم 
    خدا حفظ کنه همه ی مامان بابا ها رو و بیامرزه رفته ها رو
  • مــیـمـ‌‌‌‌ ‌‌‌‌
  • :/
    من از بابام نگرفتم ولی خیییییلییییی تو این مورد شبیهیم:دی
    از تو گرفتم مهسا
    واسه دعاتم آمین بلنددد
    پاسخ:
    شنیده بودم خیلی مصری / مسری ام... نه دیگه در این حد :/
    آفرین به شما و ابوی گرامی ^_^
    پاسخ:
    :)
  • زینـب خــآنم
  • منم هیـــچوقت واسه هیــــچ چیزی نـمیتونم التماس کنم ، اصلا نـمیتونم ، والبته همچین چیزی رو یاد نگرفتم و ندیدم
    و چقــدر حفظ این عزت نفس مهمه ، خیلی خیلی شخصیت سازه
    پاسخ:
    چند روز پیشام با یه نگهبان یه بیمارستان نزدیک بود دعوام بشه... ما رفته بودیم یه شهر دیگه واسه ملاقات... همه رو میزاشت برن تو الا ما، خب چون ما یکم جمعیتمون زیاد تر بود...ولی خب دلیل نمیشه که نزاره!
    دیدم یه چند نفری دیگه هم که نمیشناسیم اونجان و خواهش و التماس که آقا بزار بریم تو... منم دیگه کم کم شروع کردم و قاطی کردن که چه وضعشه... باز خوبه رئیس بیمارستان نیست... (با صدای آهسته شروع میشه اینا بعد اگه ادامه دار بشه صدا مرتبا زیاد تر میشه! :دی) خدا بهش رحم کرد که همون اوایلش که صدام پایین بود بیمارمون اومد! فکر کن!!! بیمار اومد تا ما ازش ملاقات به عمل بیاریم! زیاد بودیم خب! :دی
    حتی دیده شده گله ای ملاقات رفتن هم حال میده!
    منم هر بار تو گیر و گورهای کارهام هر بار که جمله ی " حالا واقعا نمیشه کاری کرد و هیچ راهی نداره" رو که می خوام بگم با چنان جدیتی می گم که طرف مثه پوکرفیس دو دقیقه نگام می کنه و بعد اونم با جدیت می گه نه :دی
    پاسخ:
    خیلی جدی میگی خب :| حق داره :|

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی