علی_ قسمت دوم
به خاطر درس مامان؛ همیشه نمایشگاه های چیز های قشنگ قشنگ! توی زیر زمین مدرسه برقرار بود... پله هایش همیشه برایم عجیب بود، پیچ میخوردی میرفتی پایین. حتی پله هایش را هم دوست داشتم! آرزو میکردم کاش زودتر بزرگ بشوم بعد که شاگرد آن مدرسه شدم من هم از آن چیز قشنگ قشنگ ها درست کنم بگذارم توی نمایشگاه. از همه بیشتر هم آن دوتا عروسکی که روی صندلی بودند و یکیشان لک لک پا دراز و آن یکی قورباغه عینکی بود را دوست داشتم.
آن وقت ها هر وقت از طبقه های بالایی کمد یا یخچال چیزی میخواستم و دستم نمیرسید، از طبقه های پایینی بالا میرفتم.مامان هربار میگفت: نرو بالا... علی از کمد بالا رفته بود کمد افتاده بود روش سرش شکسته بود بخیه زدنش...
هنوز که هنوز است مامانم این ماجرا را تعریف میکند اما برای خواهر کوچولو هایم... بعد این ها میپرسند: مامان علی کیه؟! و مامان یهو جواب میدهد: دوست آجی مهسا :| بعد همه نگاهم میکنند و پقی میزنند زیر خنده!
ابتدایی رفتم.کلاس اول. یک شب مدرسه ی مامان به معلمانش افطاری میداد. آخرین باری بود که علی را دیدم... همسن بودیم،ولی چون او نیمه اولی بود و من نیمه دومی او یکسال زودتر به مدرسه رفته بود... آخرین بازیمان همان شب بود!
از همه جای مدرسه مجلل تر؛ دفترش بود... نو ساز تر از همه جا با یک کولر گازی! بابا هر صبح برایم آش سحری میخرید میاوردیم با خودمان مدرسه... من توی دفتر پرورشی صبحانه میخوردم! و همیشه گله داشتم از آن قسمتی از آش که رویش فلفل قرمز ریخته بودند!
توی آن اتاق مهد یک اتاقک کوچولوی دیگر بود که در داشت و تویش یک روشویی بود... ولی همیشه میترسیدم تنهایی بروم آنجا...لامپش سوخته بود... هربار مربی میرفت آنجا و یک چادر رنگی میزد سرش و دستش را آن زیر علم میکرد و قدش میشد دو متر و همه بهش میخندیدند ولی من از این شکلی شدنش و توی تاریکی بیرون آمدنش هیچ خوشم نمی آمد...
وقتی مدرسه تعطیل میشد از همه جایش بدتر بود. در ورودی مدرسه شلوغ میشد و من توی جمعیت چادری ها خفه میشدم! مثلا در نظر بگیرید یک دختر بچه ی 4ساله بین آن همه جمعیتی که حس آزاد شدن از زندان را دارند! بعد من در آن لحظه ی طاقت فرسا گل های چادر های مشکیشان را از نظر میگذراندم که کدام قشنگ تر است که بعد بروم به مامان بگویم "چادر با گل این شکلی بگیر!"
وقت برگشتن، می ایستادیم سر خیابان روبه روی مدرسه منتظر مینی بوس قرمز ... یک لوازم تحریری بود که من هربار، از آن یک پله ای که در مغازه بود بالا میرفتم و مثل ستاره دریایی که میچسبد به شیشه ی آکواریوم به شیشه ی مغازه میچسبیدم و دلم غنج میرفت برای آن جامدادی رومیزی هایی که شبیه خانه بود.