زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

علی _قسمت اول

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ب.ظ


مدرسه ی شاهد با آن حیاط خیلی خیلی خیلی بزرگش و منه کوچولویی که آن مدرسه برایم حکم قصر را داشت... پناهگاه من آن گوشه ی حیاط آن اتاقک کوچولوی مهد کودک نامی بود که تعبیه شده بود برای بچه های دبیران بچه دار... با آن مربی هایی که هر سال عوض میشدند و آن فاطمه ی همسن بد اخلاقم و علی همسن گاهی همبازی من و گاهی همبازی فاطمه!
مامان شیفتش همیشه صبح بود... آقای راننده با آن مینی بوس قرمزش صبح های زود میامد سر کوچه یمان و هنوز هوا تاریک بود که میرسیدیم مدرسه.
یک وقت هایی که اتوبوس نمی آمد یا ما دیرتر حاضر میشدیم راهی شدنمان با تاکسی هایی بود که نیمی از مسیرمان میخورد به راهشان و مامان تعریف میکند که: "نیم دیگر را خودمان میرفتیم در حالی که دست تو توی دستم...خواهرت بغلم...ساکش روی شانه ام و کیف خودم هم روی این یکی شانه ام... بعد با این اوضاع باران میبارید... پایم پیچ خورد و افتادم و کسی نبود بلندم کند" از سری سختی های زندگی و بیا بچه بزرگ کن و این صحبت ها.
چه وقت ها که از این سر حیاط که آن اتاقک بود تا آن سر حیاط که آبخوری بود میرفتیم، پاهایمان درد میگرفت و قدمان نمیرسید به شیرهای آب یخی که تا چند لحظه دستمان را میگرفتیم زیر آب خنکش از شدت یخ بودنش دستمان درد میگرفت.
بهار و نزدیک آن، تمام هر دوتا باغچه ی خیلی بزرگش پر میشد از "توت" و "کنار" و کلی گل. بابای مدرسه "آقای گندمی" اجازه نمیداد برویم توی باغچه ها... من و علی خیلی وقت ها نگهبانی میدادیم و تا چشمش را دور میدیدیم خودمان را بین درخت های داخل باغچه پنهان میکردیم و هی حالا "کنار" نخور پس کی بخور.
بماند که یک روز علی گولم زد و گل های صورتی و قرمز محمدی را کند و شروع کرد به خوردن و به من هم پیشنهاد میداد که بخورم و چه تعریفی هم می کرد از مزه یشان! برای من اما تلخ بودند! حس بز بودن بهم دست داده بود :|
یادم است یکی از خانم های مدرسه هر وقت تشریف میبردند گلاب به رویتان،من هم همان لحظه میخواستم بروم. بعد انقدر با قفل در ور میرفتم که در از بیرون قفل میشد و هی هربار ایشان آن تو گیر میفتاد و دیر به کلاسش میرسید و هربار من مقصر بودم! و هربار هی مربی میگفت: باز که درو روش قفل کردی!
یا مثلا آن روز که خانم مربی مثلا میخواست مثل بچه مدرسه یی ها تنبیهمان کند، یکی یکی و به نوبت هرکداممان را چند دقیقه ای میفرستاد پشت در اتاق توی حیاط! بعد میاوردمان تو. من رفتم و آمدم.علی هم رفت و آمد.فاطمه هم. نوبت به خواهرم رسید که از همه مان کوچولو تر و شیطان تر بود... فرستادش دم در اتاق... همین که در را باز کرد دید پا گذاشته به فرار و دارد میدود سمت ته حیاط... حالا هی آن بدو هی این بدو به دنبالش!

نظرات  (۹)

  • ویار تکلم
  • خوش به حالتون که تنبیهتون این قدر ملو بوده :)
    زمان ما شوخی شوخی هم ترکه میخوردیم :)
    پاسخ:
    نه داشت باهامون بازی میکرد! حالا فوقشم نبیه...ما 3_4_5ساله بودیم!
    نکنه شما از کودکان زمان تنبیه با فلک هستین؟!
  • محمد حسین
  • http://www.tishineh.com/tour/Pictures/Item/1046/12368.jpg

    اینجاست !!!

    خیلی خاطره جالبی بود :)))))))))
    بیچاره معلمه در روش قفل می کردی ((: 
    خخخخخخخ
    پاسخ:
    عکسه چی هست؟ فک کنم لینکش مشکل داره...برام باز نشد
    +الان باز شد
    متاسفانه سیل اومد و اینو خراب کرد... و خیلی چیزای دیگه رو
    سیل علی کله رو نابود کرد...
    آلاچیقا و سرسره آبیا حتی پل ها رو هم با خودش برد

    حالا درسته هربار من بودم...ولی اعتراف میکنم اون یه بار من نبودم ولی اونا به من غر زدن! هرچیم میگفتم من نبودم باور نمیکردن 
    :))))
    شمام باید فرار میکردید :|
    پاسخ:
    هوا سرد بود...ترجیح دادم زودتر برگردم تو!
  • محمد حسین
  • عجب سیل ویرانگری بوده :|

    خب باید فکر سیل و اینا رو میکردن وقتی داشتن اون سرسره آبی ها رو اونجا میساختن دیگه :) 

    والا... 
    پاسخ:
    جز این بار...آخرین باری که سیل اومد من بچه بودم... چقدر آب بالا اومده بود...
    به خاطری سدی که وجود داره احتمال سیل خیلی کمه...ولی ظاهرا این بار خیلی خیلی وحشتناک بوده که اینهمه آب بالا اومده
    وقتی میریم بیرون و میگن تا فلان جا و تا بالای فلان ساختمون آب بالا اومده باور نمیکنم! انقدر زیاد بوده حجم آب... 
    که مثلا توی رادیو پشت سر هم اعلام میکردن و هشدار میدادن خطر شکستن سد وجود داره...
  • مترسک ‌‌
  • حالا چه اصراری داشتی بنده خدا رو توی «گلاب به روت» حبس کنی؟ :))
    پاسخ:
    قصد حبس کردنشو نداشتم که!
    خودم میخواستنم برم جهت رفع حاجت... بعد اینورش قفل داشت...فک میردم وقتی میره اون تو، یه نفر از سمت من درو از روش قفل میکنه!( ازین قفلا بود که میچرخوندیش بعد میرفت توی یه میله ی آهنی!) خلاصه من هی با در ور میرفتم میدیدم باز نمیشه همونجور ولش میکردم! 
    حالا هر بار که میرفت دستشویی...وقتی میدیدن دیر کرده ، میومدن به دادش میرسیدن!
    یادمه هر بار کلی میکوبید توی در تا میومدن نجاتش میدادن!
    بچه چه حافظه ای داری :)
    پاسخ:
    مثلا شما گفتین ماشاالله و من میگم ممنون!
    عجب:)))
    .
    من هم مدرسه ی شاهد درس میخوندم!!!
    پاسخ:
    من سال سوم و دبیرستان و پیش دانشگاهیم شاهد بودم...
    این شاهدی که میگم مدرسه ی مامانم بود که منم همراهش میرفتنم
    چه کودکی سختی داشتی.اشکم در اومد.اب یخ ،مسافت طولانی و ....
    حالا این علی کجا رفت؟چی شد؟

    پاسخ:
    حالا تو قسمت بعدی میگم ادامشو
  • پاک باخته
  • زی زی داستان نوشتی؟؟؟
    پاسخ:
    نه داستان نیست...واقعیه 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی