علی _قسمت اول
مدرسه ی شاهد با آن حیاط خیلی خیلی خیلی بزرگش و منه کوچولویی که آن مدرسه برایم حکم قصر را داشت... پناهگاه من آن گوشه ی حیاط آن اتاقک کوچولوی مهد کودک نامی بود که تعبیه شده بود برای بچه های دبیران بچه دار... با آن مربی هایی که هر سال عوض میشدند و آن فاطمه ی همسن بد اخلاقم و علی همسن گاهی همبازی من و گاهی همبازی فاطمه!
مامان شیفتش همیشه صبح بود... آقای راننده با آن مینی بوس قرمزش صبح های زود میامد سر کوچه یمان و هنوز هوا تاریک بود که میرسیدیم مدرسه.
یک وقت هایی که اتوبوس نمی آمد یا ما دیرتر حاضر میشدیم راهی شدنمان با تاکسی هایی بود که نیمی از مسیرمان میخورد به راهشان و مامان تعریف میکند که: "نیم دیگر را خودمان میرفتیم در حالی که دست تو توی دستم...خواهرت بغلم...ساکش روی شانه ام و کیف خودم هم روی این یکی شانه ام... بعد با این اوضاع باران میبارید... پایم پیچ خورد و افتادم و کسی نبود بلندم کند" از سری سختی های زندگی و بیا بچه بزرگ کن و این صحبت ها.
چه وقت ها که از این سر حیاط که آن اتاقک بود تا آن سر حیاط که آبخوری بود میرفتیم، پاهایمان درد میگرفت و قدمان نمیرسید به شیرهای آب یخی که تا چند لحظه دستمان را میگرفتیم زیر آب خنکش از شدت یخ بودنش دستمان درد میگرفت.
بهار و نزدیک آن، تمام هر دوتا باغچه ی خیلی بزرگش پر میشد از "توت" و "کنار" و کلی گل. بابای مدرسه "آقای گندمی" اجازه نمیداد برویم توی باغچه ها... من و علی خیلی وقت ها نگهبانی میدادیم و تا چشمش را دور میدیدیم خودمان را بین درخت های داخل باغچه پنهان میکردیم و هی حالا "کنار" نخور پس کی بخور.
بماند که یک روز علی گولم زد و گل های صورتی و قرمز محمدی را کند و شروع کرد به خوردن و به من هم پیشنهاد میداد که بخورم و چه تعریفی هم می کرد از مزه یشان! برای من اما تلخ بودند! حس بز بودن بهم دست داده بود :|
یادم است یکی از خانم های مدرسه هر وقت تشریف میبردند گلاب به رویتان،من هم همان لحظه میخواستم بروم. بعد انقدر با قفل در ور میرفتم که در از بیرون قفل میشد و هی هربار ایشان آن تو گیر میفتاد و دیر به کلاسش میرسید و هربار من مقصر بودم! و هربار هی مربی میگفت: باز که درو روش قفل کردی!
یا مثلا آن روز که خانم مربی مثلا میخواست مثل بچه مدرسه یی ها تنبیهمان کند، یکی یکی و به نوبت هرکداممان را چند دقیقه ای میفرستاد پشت در اتاق توی حیاط! بعد میاوردمان تو. من رفتم و آمدم.علی هم رفت و آمد.فاطمه هم. نوبت به خواهرم رسید که از همه مان کوچولو تر و شیطان تر بود... فرستادش دم در اتاق... همین که در را باز کرد دید پا گذاشته به فرار و دارد میدود سمت ته حیاط... حالا هی آن بدو هی این بدو به دنبالش!