زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
  
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد1 نیابم به قدر وسع بکوشم
 
اولین بار اینو آقای محبی استاد فیزیک سر کلاس خوند... همونجا یه بیتشو نوشتم و بعدا گشتم دنبالش و پیداش کردم... و بعد عاشق سعدی شدم!

1: اسم "مراد" نسرین اینا هم توشه!
راستی نسرین! توی اتوبوس بودم تو راه برگشت به خونمون...این خانومه که کنارم بود اسم شوهرش مراد بود :دی 4تا هم بچه داشت!
  • . زیزیگلو

نظرات  (۱۲)

از حفظ ورد زبونته؟
خیلی سخته حتی روخونیش برام :دی
پاسخ:
چنو بیت اولش همش میومد رو زبونم...الان که کامل نوشتمش حفظم شد دیگه!
اسم شوهرش مراد بود 4 تا بچه هم داشت؟
خودم بودم بابا!!! تو اتوبوس نخواستم به روت بیارم که خودمم :دی

در راستای شعر:

از عشق
خسته می‌شوی
اما خلاص نه...

کاظم_بهمنی

پاسخ:
من فکر میکردم بیبی فیسی... سنت بالا بود...شلوارتم سفید نبود! فقط شالت سفید بود!
دوتا بچه هاتم رفته بودن خونه بخت
یکی از دخترات امریکا بود و اسم نوه ت کریستیانا!
اون یکی نوه ت هم جانان ...که این پسرت فسا زندگی میکرد
یه دختر و پسر مجرد هم داشتی... پسر مجردت سرباز بود و دختر مجردت عین خودت برق خونده بود و توی مخابرات مشغول کار بود!
:))))))))))
خخخخخخخ چه استادی خوبی بوده
منم خوشم اومد ازش
خخخخخخخخخخ
مراد نسرین
:دی
پاسخ:
بجز درسی که میداد حرفای جالبی هم میزد در کنارش...
یه سری استادا هستن ور کنار درسشون توصیه هایی هم میکنن... خیلی خوبن اینا...
و کماکان در راستای شعرت:
در دلم بود که پنهان کنم از غیر غمت 
چه کنم بر رخم از عشق تو آثاری هست 
پاسخ:
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
  • مستر نیمــا
  • یه بوهایی میاد 
    نکنه سر صبحی عاشوق شدی
    پاسخ:
    نه! نه اینکه امروز کنکور بوده...یاد روزای کنکورم افتادم! مثلا این استاد فیزیکمون که واسمون این شعرو سر کلاس خوند!
    منو عاشقی؟! عی بابا :))
  • مستر نیمــا
  • بروووو برووو ما خودمون ذغال فروشیم.اعتراف کن کیو تو خواب دیدی مخشو زدی:)))))
    پاسخ:
    عاغاااا :)))
    کافر همه را به کیش خود پندارد! 

    زغال فروشی پول توش هست؟! :))
  • زینـب خــآنم
  • خیــــــــــــلی جالب بود ، هم مراد بوده هم چهارتا بچه داشته ؟؟؟ : )))))
    پاسخ:
    آره :))
    تمام ماجرای زندگیش  برام تعریف کرد :/ حالا منم شدیدا خوابم میومدم...
    توی خوابگاه خیلیا که فقط در حد سلام و علیک میشناسمشون میان پیشم و واسم ماجراهای زندگیشونو تعریف میکنن...با اینکه من حرف خاصی نمیزنم و کلا سعی میکنم از اول تا آخر ماجراشون ساکت باشم باز علاقشون به تعریف کردن بیشتر میشه :|
    معاون آموزشی دانشگامون که یه بار با چندتا از بچه ها رفته بودیم پیشش برگشت بهم گفت تو شبیه اینایی که قصه میگن با آدم دوس داره بشینه پیششون و حرف بزنه :|
    واقعا چرا روانشناسی نرفتی؟؟؟

    پاسخ:
    گفته بودم قبول شدم و نرفتم؟
    علاقه نداشتم!
    جدی میگی؟
    واقعا حیف شد.روانشناسی تو خونته
    پاسخ:
    :دی
  • محمد حسین
  • اولین بیتی که تو عمرم منو به شدت جذب کرد: 

    به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
    شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم


    برگرفته شده از سعدی :دی 

    والا... 
    پاسخ:
    عه...اگه نمیگفتین فکر کردم شعر از ننه قمره از شکرستون...
    به به!

    دو بیت اولش بدجوری باهام ارتباط برقرار میکنه :)
    پاسخ:
    بسلامتی
  • زینـب خــآنم
  • اتفاقا دقیقا ب همین دلیل میان باهات حرف میزنن
    کسایی ک وقتی باهاشون حرف میزنی هیچ سوال و جوابی ازت نمی پرسن و بعبارتی هی به ادم گیر نمیدن و فضولی نمیکنن , بقیه بیشتر مایل میشن باهاشون صحبت کنن
    چون حس اعتماد میدن ب طرف مقابلشون ؛ )
    پاسخ:
    واو!
    اتفاقا من اصلا خاله زنک نیستم و از آدمای خاله زنک هم خوشم نمیاد! و از حرف بزدن و حرف اوردن هم بیزارم!
    و اینایی رو هم که چادر رنگی میزنن سرشون و میشینن دم در کوچشون و شروع میکنن به حرف زدن و کل ماجرای زندگیشونو واسه اهل محل تعریف کردن، آدماز بیکاری میدونم
    من نمیدونم چرا خدا داره این بلاها رو سرم میاره!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی