زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

آمدیم مراقب اعمالمان باشیم، شانسمان نگذاشت!

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ب.ظ


روسری ترمه م رو پوشیدم (مراسمات مهمی که باشه و منم جزو میزبان یا یکی از مهمان هاش باشم(مهمان اختصاصی البته!) روسری میپوشم)، چادرمو سر کردم، کلاه لبه دارم رو هم همینطور، یه پلاستیک بزرگ که حاوی کلی برگه و مقوا رنگی با یه قابلمه ی آبی جا مونده از یکی از بچه ها و یه ملاقه ی بزرگ صورتی! وارد دانشگاه شدم...از نگهبانی اول گذشتم...رسیدم به نگهبانی دوم... آقای نگهبان نشسته بود روی لبه ی بلوار یکی از باغچه ها و چپ چپ نگاه میکرد! اولین بار بود میدیدم داره اینجوری نگاه میکنه! منم اومدم با کمال اعتماد به نفس از جلوش رد شم و تو دلم میگفتم خب نگاه کن تا چشات دراد! ما که رفتیم... که دقیقا رو به روش رسیدم ...پام پیچ خورد و بند کفشم باز شد و نزدیک بود بیفتم و تلو تلو خوران با همون اعتماد به نفسی که با چنگ و دندون نگهش داشته بودم و اصلا هم به روی خودم نمیاوردم که مثلا اتفاقی افتاده خودمو رسوندم به لبه ی همون بلواری که ایشون نشسته بود و یه متری باهاش فاصله داشتم...شروع کردم به بستن چسب کفشم که پرسید: دانشجوی خودمونی؟ گفتم بله! گفت چه رشته ای؟ گفتم تغذیه! گفت آها...خب به سلامتی! گفتم خیلی ممنون... و راهمو ادامه دادم و تا وقتی که رسیدم به کلاس...صد دفعه چسب کفشم باز شده بود...!

+تا حالا با هر کفشی که داشتم اعم از اسپرت، پاشنه بلند، پاشنه یه تیکه، پاشنه تخت، بوت و... پام پیچ خورده و این چیزی نیست که بخوام جلوشو بگیرم و کلا همیشه باید اتفاق بیفته!ظاهرا!!
+یه بار جلوی دوستم که عقد کرده بود پام پیچ خورد...میگه عه...تو هم مث منی! ولی من مشکلمو حل کردم! میگم چجوری؟! میگه یه چند باری جلوی شوهرم تو خیابون پام پیچ خورد...الان هربار مواظبه تا بخوام برسم به زمین یهو دستمو بگیره بکشم عقب!

توی سالن بودیم و همون مراسم مذکور...که هم میشدم مهمان اختصاصی و هم بعدش شدم میزبان و خب بماند که چه مراسمی بود! آقای فلانی یییییییک ساعت و اندی حرف زد و من همش در حال گوش دادن بودم... حالا خوبه دقیییقا اون لحظه ای که داره ازتون پذیرایی میشه و تو در حال برداشتن کیک و آبمیوه ای و داری برای اون دوتا دوست کناریت هم بر میداری و جمعا سه تا کیک و سه تا آبمیوه توی دستاته و دوستات آبمیوه های با طعم پرتقالشونو بهت میدن و ازت آبمیوه با طعم هلو میخوان...اون آقا صدات کنه و فامیلیتو بگه و تو حواست نباشه و بازم بگه و نگات کنه و بازم تو حواست نباشه و تورو در حال جنگیدن بر سر کیک و آبمیوه ها ببینه ؟! :/

  • . زیزیگلو

نظرات  (۹)

الکییی مثلا اصلا شیکمو نیستی :))))
پاسخ:
نیستم بابا نیستم! اونا منو تو منگنه قرار داده بودن...!
تازه کیکشم کاکائویی بود...ولی من توبه کردم!
فکر کردم مطلبتون در مورد اعتکاف هست و اثراتی که روی شما گذاشته اما ظاهراً اثر خاصی نداشته :)
تیترتون برام گمراه کننده بود.
پاسخ:
من اثرات رو نشون نمیدم که ریا نشه یه وخ!
  • פֿـانم گــلآب
  • DDDDDDDDDD':
    پاسخ:
    ؛)
  • سیّد محمّد جعاوله
  • معرکه اسسسسس
    پاسخ:
    چی؟!
    خیلی حس بدیه... در حال جنگیدن بر سر کیک و آبمیوه :))
    پاسخ:
    خیلی ضایع شدم!! تازه بعدش فهمیدم که صدام زده و من نفهمیدم!!
    یه مدت خبری از شیرین کاریات نبود داشتم نگرانت میشدم
    پاسخ:
    همش این هفته در حال سوتی دادن بودم :/
    سخت گذشت!
    شانس نیس که :))
    احیانا از خجالت آب نشدی؟ :دی
    پاسخ:
    به روی خودم نمیارم که خجلت زده شدم! :))
    اوه اوه چه قدر آخرش بدجور بود:)))))
    پاسخ:
    افتضاح بود...فجیع بود!
  • زینـب خــآنم
  • : ))))
    وای مث من ، ینی کافیـهـ من بخام تو خیابون قیافه بیام ُ راه برم !
    ینی درجا تموم استخونای پام میشکنهـ ُ شَتَرَق  : /
    : ))))))
    واااای چه آبرو ریزی ای  : دی  رسما شخصیتت ب فنا رف  : |
    پاسخ:
    نمیشه یکم قیافه هم بیایم! :))
    امیدوارم اگه باز منو دید بهم تیکه نندازه و به روم نیاره که ضایع شدم! البته آدم خوبیه...فقط چون یکم متفاوت رفته بودم، متعجب شده بود...
    روز بعدش با تیپ همیشگیم رفتم دانشگاه و دیدم و فهمید که من همون خودمم!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی