دلنشین مردمی و ماجراهایی چند!
دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۰۴ ق.ظ
از 48 ساعت گذشته و حتی بیشتر فقط 2 ساعت خوابیدم!!! و بقیه ش هم فکر نکنید در حال استراحت بودمااا...در حال هی از صبح تا عصر کلاس برو و میانترم بده و دنبال وسایل و خریدای جشن میلاد امام علی باش و هی پیگیر اولتیماسیون(ها؟!/ التیماتیوم ...ماتیون؟! ها؟!!) اداری باش! و هی دنبال حراست و آقای "ر" یی که رفته بودند توی سالن ورزشی با اساتید فوتبال بازی کنند :/
و من هم فرصت رو غنیمت شمرده و استاد تاریخ رو (اونموقع یی که درسشو پاس کردم و تا قبل از اون و در تمام دوران تحصیلم حتی!! از تاریخ متنفر بودم و تنها وقتی عاشق تاریخ شدم که ایشون توی دانشگاه درس تاریخ رو به ما تدریس کردن) صدا زدم و ازشون شبهات تاریخیم رو پرسیدم و وقتی ایشون منو دیدن با صدایی رسا و کشیده و خوش برخورد فرمودن...بحححح همشهری! لهجه هم که داری!! (لهجه ندارم :/ فقط میگن یکم صدامو میکشم! تازه همشهریمم نیس! فقط یه بار اومده شهرمون و دانشجوی اهواز هم بوده! همین!)
و خب فکر نمیکردم اینجوری بشه!!
یک مهندس خوشبختو از بین این همه ما هم یه اسمی ازمان بیاید! و جزو دلنشین مردمی بشویم!
وااای من دیگه حالا خوابم نمیبره تا جایزمو بگیرم!! ندید بدید هم خودتونین! =))
البته خب شما مارو دلنشین دونستین و خب من که کلا کاری نکردم و این صوبتا و دستتونم درد نکنه و فردا کله ی سحر پاشید بیاید دم خوابگامون ببرمتون از روبه روی دانشگاه براتون آش سحری بخرم! فقط همین از دستم برمیاد...وسعم در همین حده! نه واقعا شما از یه دانشجو چه انتظاری دارین؟! شما از یه دانشجو هیچ انتظاری دارین. شما انقدر هیچ انتظاری ندارین که حاضرین همه ی اون حجم آش رو خودم بخورم حتی! و معده م ترش کنه حتی! شما دلتون برای معده ترش کردن من نمیسوزه؟! نه! چون حتی!!! تا اونجا بهش فکر نکردین! فقط به دانشجو بودن و همه ی آش های دنیا رو خودم تنهایی خوردن فکر کردین!
+ وای! امروز داشتم از پله های یه جایی میومدم پایین و به حرف آقای "پ" فکر میکردم... و با خودم حرف میزدم! یهو دیدم یه آقایی روبه رومه و با تعجب نگام میکنه... و منم که داشته بودم میومده بودم پایین ( ساخت فعلا های جدید خود را به ما بسپارید) ندیده بودمش! و هرچی آبرو بود پرید! من دیگه پامو اونجا نمیذارم =))
- ۹۵/۰۱/۳۰