زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

ماجرای این سفر ما یکم متفاوت است....

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ق.ظ

خودت را باید بزنی به بیخیالی!
وقتی مینشینم توی اتوبوس و میخواهم بروم شیراز یا برگردم خانه... با بغل دستی ام یک سلام و علیکی و صحبتی میکنم که اگر خودش هم آدم پایه ای باشد بحثمان ادامه دار میشود تا برسیم و در نهایت هم دیدارمان ختم میشود به شماره هایی که از هم گرفته ایم... تا الان که اینجوری بوده یعنی.

من از اینی که امروز بغل دستم نشسته میترسم!
میگویم دانشجویی...میگوید آره!
میگویم چه رشته ای؟ فکر میکند بعد میگوید ریاضی!
سال چندمی...فکر میکند میگوید اول!

بعد هی من وحشت میکنم! اصلا قیافه اش به دانشجو نمیخورد! دیگر چه برسد به سال اولی!
یکم هنگ میکنم
بعد اسمش را میپرسم...میگوید فاطمه
میگویم: فاطمه کدوم مدرسه بودی؟...فکر میکند ....بعد میگوید همینجا بودم! میگویم کدوم مدرسه؟ دوباره فکر میکند میگوید..مگه اینجا چندتا مدرسه هست؟
من :||
بعد میگوید ممم... یادم نمیاد

بعد من هی وحشتم بیشتر میشود...
بعد این آقایی هم که روی صندلی های کناری آن ورم نشسته هی دستش را توی بینی اش میچرخاند هی من را نگاه میکند!
بعد من از فاطمه عذر خواهی میکنم و بهانه میکنم و میگویم این آقا اینجاست و من معذبم...جایم را عوض میکنم میروم صندلی جلویی و بهش میگویم اگه تنها بودی بگو بیام پیشت...
و فرار میکنم!

بعد من هی سرم را میکوبم به تکیه گاه صندلی هی توی دلم میگویم خدایا فقط منو سالم برسون! شکر خوردم وسط امتحانا اومدم خونه!

بعد جای جدیدم کنار یک خانمی ام... یکم آه و ناله میکند و میگوید آمده ملاقات...دو روز پیش... و کارش نشده و جایی را نداشته بماند و الان دارد برمیگردد...
میگویم: بیمارستان جایی نداره بمونین شما؟
میگوید ملاقات زندان!
از مشکلات راهش گفت که دور است...که از این 2_3 روزی که آمده فقط 20 دقیقه دیده اش...که ملاقات نبوده...
اذیت بود... گفتم: نسبت نزدیکی باهاتون دارن؟ گفت شوهرمه
بین حرف هایش شنیدم که یک دختر 14ساله و یک پسر 4 ساله دارد...

حالا مگر من غذا از گلویم پایین میرود... از 9 گشنه ام شد ولی تا الان که 12 است دارم با غذایم بازی میکنم... هی با قاشق همش میزنم... هی یک قاشق میخورم هی میل ندارم... در غذایم هم باز است و این آقاهه که صندلی های بغلی نشسته 6 بار عطسه کرد...
راس راسکی دلم خیلی سوخت
و حتی به جزوه ای که از وقتی سوار شدیم همراهم است و فردا قرار است مستقیم تا از ماشین پیاده شدم بروم دانشگاه امتحانش را بدهم توجهی ندارم....

  • . زیزیگلو

نظرات  (۱۰)

  • حرف دل !...
  • جالب بود ...
    پاسخ:
    اصن خوندیش؟! تا ثبتش کردم کامنت دادی!
  • بوبک یار
  • وای چه احساست منفی بدی:(
    عب نداره هندزفری بذار آهنگ شاد و روحیه بخشی که دوس داری گوش کن فضای ذهنیت تغییر کنه بعدشم جزوتو بخون دختر:)
    پاسخ:
    باشه :)
    فکر خوبیه
    تو ماشین آهنگ مرتضی رو پخش کرده راننده...باز دوباره با نگاهت...
    یکم غذا بخورم شروع کنم
    کامنت اولو:)))

    وااای خدا ادم میخونه هم ترسش میگیره>.<

    چقد حس بدی میده به ادم اینجور مواقع>.<
    پاسخ:
    کامنت دومو هستی المی!
    اون مورد اولیه بدتر بود... بیچاره این خانومه که پیشش نشستم خانم خوبیه...
    البته اینم بگم که توی سفر و اتوبوس خصوصا به هیچکس نمیشه اعتماد کرد
  • سرباز جامانده
  • من تو جاهای عمومی مثل اتوبوس و اینا از وقتی میشینم تا وقتی بلند شم فقططط ب خودم مشغولم.زیاد اهل ارتباط برقرار کردن نیستم.البته اگ بچه کوچولو باشه با بچه ه ارتباط برقرار میکنم
    پاسخ:
    برعکس من حیلی زود صمیمی میشم و ارتباط میگیرم
    اتفاقا امشب هم یه بچه کوچولو صندلی جلویی بود اسمش مهلا بود!
    بهبهان پیاده شدن. یکی هم صندلی کناریم اسمش سوگله!
    جالب بود 
    پاسخ:
    :)
  • سرباز جامانده
  • آخی بچه خیلی دوست دارم
    پاسخ:
    بچه هم خیلی شما رو دوست داره!
  • آبجی خانوم
  • از دیشب منتظرم بیای بگی امتحانم رو خوب دادم
    خواستم که بدونی
    پاسخ:
    خوب بود :)
    ولی من که نگفته بودم امتحان دارم...گفته بودم؟
    تو از کجا میدونستی؟
  • پاک باخته
  • آخی دل منم سوخت...
    پاسخ:
    بعد از 15 ساعت توی راه بودن رسیدم!
  • سعادت سلیمانی
  • دیگه واقعا حالم از این مسیر بهم میخوره
    پاسخ:
    این مسیر هم حالش...
    یعنی میگم مسیر طولانیه آدم حالش بد میشه!
  • مریم گلی
  • مسافرای اتوبوس:|
    شاید دختره نمیخواسته صحبت کنه میگفته یادش نیست
    من جای تو استرس گرفتم انرژیشون منفی بود
    پاسخ:
    اصلا دختره به جوری بود...
    اصلا ازش خوشم نیومد

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی