صبح روز تولد...اینگونه آغاز شد
روز تولد 22سالگیم...یه روز خاص شد...دوستم...همون دوست فساییم که کربلا بود منو مهمون کرد خونشون
هم خونه بابابزرگش رفتیم هم نذری خوردیم هم هیئت رفتیم مسجد...
هم رفتیم کوه!
صبح روز تولدم رفتیم کوه...ساعت 6 صبح!
من و زهرا دوستم و داداشش و دامادشون و خواهرش و زن داشش و دختر کوچولوی خواهرش
اونقدر هم سرد بود که من علاوه بر پالتوی خودم، پالتوی خواهر دوستمم پوشیدم!
و انقدررر از سرما بندری زدم تا رسیدیم بالا!
فقطم من و زهرا و داداشش و دامادشون رفتیم بالا!
خوش گذشت...مخصوصا با اون سلفیای وسط راه!
حالا دامادشون داره میبینه من خسته م دارم نفس نفس میزنم و توان بالا رفتن ندارم... میگه حالا نمه نمه برو بالا تا بهت برسیم :|
10/30 رسیدیم بالای کوه...
یه غار بود به اسم غار گبری...خیلیم سررررد بود...
ار سقف قطره قطره آب میچکید... یه کوزه هم گذاشته بودن زیر سقف...پر شده بود...یعنی انقدر قطره قطره آب ریخته بود تا پر شده بود
کوزه هم یه کوزه ی قدیمی با نقشای قدیمی بود که ظاهرا مال خیلی سال پیش بود
گفتم خب چرا فقط یه کوزه؟
اینجا که جاهای زیادی از سقف قطره میچکه
دامادشون گفت: اینجا کوزه های زیادی بوده...شکوندنشون...فقط همین یدونه مونده
آب توی کوزه هم خیلی سردو و خوشمزه و گوارا بود😋
بعد رفتیم باز دوباره توی غار چندتا عکس گرفتیم و یه بطری از همون کوزه پر کردیم که بشه توشه ی راه برگشتمون...
دم در غار دونفر آتیش روشن کرده بودن...منم هی اصرار رو اصرار که بریم کنار آتیش و دامادشونم هی انکار رو انکار که اون آتیش مردمه!
خلاصه رفتیم دم غار و نشستیم به صبحونه خوردن و
آش سحری!
میگم آش آبادانی نیست؟! بعد اونا هی نگام میکنن :|
میگم من از پیازای روشم میخوام! میگن حالا چون تولدته بهت پیاز میدیمااا!!
موقع پایین اومدن...چون دوستم آروم آروم میومد و میترسید بیفته، داداشش همراهش اومد...
منم دیدم دامادشون سرعتش زیاد تره با اون ره افتادم و اومدم پایین...! آخونده، ولی لباس آخوندا رو نمیپوشه، لباس شخصی میپوشه، استاد دانشگاهه و فوق العاده آدم راحت و گرمیه... خیلیم باحاله. موقعی که باهاش حرف میزدم معذب نبودم.
رسیدیم وسط کوه... گفت بشینیم تا اونا هم بهمون برسن....
مامانم زنگ زد، میگه خوبی؟ کجایی؟ میگم سر کوه!
حرفمون تموم شد و گفت سلام برسون. گفتم مامانم سلام میرسونه!
زهرا و داداششم اومدن و رسیدن بهمون...
نه به اولش که داداشش روش نمیشد باهام سلام کنه، نه به اونموقع که آب و بیسکوییت تعارفم میکرد و میگفت بخور تعارف نکن!
تشنه بودیم. داداشش بطری آبو از تو کوله دراورد،رو به جمع میگم من اول بخورم؟! همه نگام میکنن! دامادشون میگه هوایی بخور! میگم نه! میخوام از دهنش بخورم،میشه من از دهنش بخورم؟! من که تولدمه امرووووز!!! شماها هوایی بخورین!
میگن تو که امروز تولدته هر کاری بخوای میتونی بکنی...!ولی فقط امروزا! خوردن و بعد داداشش بطری رو گرفت...گفت میخوای دهن بزنی؟! گفتم نه...هوایی بلدم!
دوباره راه افتادیم...
دامادشون شروع کرد به داد زدن و جیغ کشیدن و تخلیه ی انرژی های منفی! :)))
بعد دوستم شروع کرد جیغ کشیدن!
گفتن خب مهسا تو هم جیغ بکش! گفتم نمیخوام!
(روم نمیشد حقیقتش!)
بعد دامادشون یه جیغ کج و کوله کشید گفت اینم مهسا بود!
+ دلم تنگ شده بود واسه تفریح... واسه خارج از شهر رفتنا...واسه از کوه و کمر بالا رفتنا...
اینجا یه شباهتی داشت به جایی که ما همیشه زمستونا خارج از شهر خودمون میرفتیم گردش... فقط یکم سبز نبود!
+سیدن...همشون حافظ چند جزئی از قرآنن...مثلا همین داداشش 23 جز رو پارسا حفظ کرد... با اینکه دوستل کوچیکتره ولی خیلی بهش حسودیم میشه ازین نظر...
- ۹۴/۰۹/۲۴