درد و دلانه طوری
وقتی سرپرست اومد و مجبورم کرد که هفته ی برم خونه و گفتم من دو روز تو راهم و فقط واسه یه روز برم خونه؟ اونم اینکه چون راهم دوره ،یه روزو همش در حال استراحتم...کجا برم؟
بعد پرسید... اینجا کسیو نداری؟
و وقتی به این فکر کردم که بیخیال طبقه های دیگه، همین بچه های خودمونم که اون لحظه بودن و شنیدن و پنج تاشون فاصلشون تا خونشون چهل دقیقه و اون چندتای دیگه هم خیلی بخواد باشه حداکثر دوساعت، موقع خونه رفتن حتی نگفتن"نمیای؟ خداحافظ"!
حتی یه نمیای ساده هم نگفتن!
دوباره سرپرست اومد و پرسید، گفتم: من اینجا غریبم، کسیو ندارم...
+اینم بگم که هیچ انتظاری از هیشکی ندارم...همیشه تا بوده همین بوده، خودشونم میدونستن که نمیرم و مزاحمشون نمیشم... ولی خب زور سرپرست پشت سرم بود و بی تفاوتی اونا و چقدر دلم گرفت از این بی تفاوتی ها...
+قربون امام حسین برم...کیا رو می طلبه...خودش میدونه....
همین دوستم که رفته کربلا...اگه میدونست من تنهام، زورگی هم که شده منو میبرد خونشون!
+و چقدر بده آدم تنها باشه و مسموم بشه.
- ۹۴/۰۹/۱۱
فقط قول بده خودت رو نکش :/