این داستان همچنان ادامه دارد...
سه شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۲۱ ب.ظ
سر سفره دیگه هیشکی حرف نمیزد،داشتن به بحث کردنای ما گوش میدادن...
+من وقتایی که شروع میکنم به بحث کردن ناخودآگاه تند و تند حرف میزنم...یه ریز و یه بند
یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم بر ضد خودم حرف میزنم! با اعتماد به نفس کامل و اتکا بر جمله ی" اصلا خودتو نباز و بزن به اون راه" بحثو عوض کردم
گفت:وایسین وایسین،داره بر ضد خودشون حرف میزنه،خب...داشتی میگفتی...! :|
+داشتن در مورد زن گرفتنش حرف میزدن...
من از درون:حالا کدوم بدبختی قراره زن این بشه؟! :/
- ۹۴/۰۱/۱۸