این داستان: ترس...
گفته بودم که از تاریکی میترسم؟!
که از تنهایی وحشت دارم؟
که وقتی نماز میخواهم بخوانم،اگر تنها باشم نمیخوانم و از پشت سرم میترسم درحالی که چادر سر کرده ام؟
گفته بودم که بچه های خوابگاه را نمیگذارم در اتاق را کامل ببندند و به خاطر من در را نیمه باز میگذارند که نور به داخل اتاق بیاید؟
گفته بودم میمانم تا بخوابند بعد میروم چراغ ها را روشن میکنم بعد میخوابم؟
گفته بودم که سرپرست هرروز می آید و عر میزند که چرا شب ها لامپ ها روشن است و پول برق را خودتان باید بدهید و هی نق های اضافه،و بعد من بی محلی میکنم و حرف هایش را جدی نمیگیرم و باز لامپها روشن...؟
گفته بودم که سر کلاس روانشناسی وقتی بحث ترس شد و استاد گفت ترس ریشه در کودکی دارد همه به من نگاه کردند و استاد گفت از چیزی میترسی؟ و من گفتم تاریکی؟
تعریف ماجرا در پست بعد...
+نمیتونم فعلا تعریف کنم ...فردا کنفرانس دارم،تا الان که ساعت 1:20 نصف شبه،داشتم اشتباهی کنفرانس یکی از پسرای کلاسو میخوندم...ینی داغون شدم وقتی فهمیدم!
- ۹۳/۱۰/۰۴
آدم توی تاریکی با آرامش میخوابه
منتظر تعریف کنی