زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۲۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بی سرو صدا نمیشود که نمیشود که نمیشود

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ق.ظ

با سرو صداهای نصف شبی من توی آشپزخونه؛ مامان یهو بیدار شد و پرسید اسمت چیه :|

  • . زیزیگلو

دیز دیز ( these days) :|

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ

که همه ی حجم کلاس های تابستانه ام تا این لحظه خلاصه میشود در همان یه جلسه باشگاه و آن یک جلسه کلاس زبان و مقداری هم اتفاقات پیرامون!!... که استاد تشریف اوردند از تعطیلات و تراولینگ و این وقفه ی طولانی تمام شد و جلسه ی دوم را هم در پناه خدا سپری نمودیم!

امروز من چند دقیقه دیر رسیدم به کلاس (از اونجایی که من قبلش فقط یه جلسه رفته بودم و اونا 8 جلسه) استاد قبل از رسیدن من گفته بودن که خانم فلانی کی ان؟! چرا انقد توی گروه فعالن ولی توی کلاس هیچوقت حضور ندارن!


راستی یه خلبان توی کلاسمونه! و من تا حالا یه خلبان از نزدیک ندیده بودم :|

توی بلاگستان هم یه خلبان داریم! میدونستین؟! خلبانا اینجوری وبلاگ مینویسن!

+چه المپیکی بود... همش خوردن حقمونو که...

+ آقای روانی برگشته ...چی چی آورده؟! ساقه طلایی!

  • . زیزیگلو

مقصود تویی...

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ

 زیر لب مدام ذکر یا "حاضی القاجات" بخوانی اشتباهی

  • . زیزیگلو

به نام آفریننده ی دندان های عقل! سلام!

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۵۰ ق.ظ

برگشتم... با اندکی تفاوت که اگر بخواهید بدانید، این که یک ماه بزرگتر شدم و یک دندان کمتر دارم!

دکتر دندانم را جراحی کرد.دندان زبان بسته ام که حتی یک بار هم نه لمسش کردم نه حسش کردم و نه دیدمش.آن دختره که به دکتر کمک میکرد و وسایلش را آماده میکرد گفت یک دندان سالم و کامل هم بوده اتفاقا!
ساکت و آرام نشسته بودم زیر دستش و یک آخ هم نگفتم حتی... (خواستم مثلا جبران کرده باشم سری قبلی که زیر دست دکتر قبلی بال بال میزدم... یا شاید هم به خاطر پوست کلفت شدنم بود)
کارش که تمام شد بهم یک خمیر دندان هدیه داد!
فرمودند جایزه ی دختر خوبی بودنت :|

دوتا سوال داشتم ولی چون روی دندانم گاز گذاشته بود نمیتوانستم حرف بزنم... خودکار روی میزش را برداشتم و زیر نگاه سنگین و متعجبش یک برگه هم از روی میزش پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن سوالات.مامان گفت شروع شد...!

دندان مامان را هم بی حس کرد و کشید... یک دندان عقل پوسیده که سنش به نسبت دندان عقل دست نخورده و غذا ندیده ام سااالها بیشتر بود.

توی note گوشی ام برای همان دختره نوشتم میتونم دندون مامانمو ببینم؟! رفت آوردش... من هم شروع کردم با افکت های مختلف چندتایی عکس گرفتن. دکتر آمد ببیند دور چه حلقه زده ایم همگی! گفت داری عکس میگیری؟! =))

آمدیم زنگ بزنیم به بابا...خنده ام گرفت. برای مامان نوشتم حالا چجوری بهش بگیم بیاد دنبالمون؟! ما که هیچکدوم نمیتونیم حرف بزنیم!!
بعد مثلا فکرش را بکنید آن موقع یکی دونفر هم زنگ زدند و ما پشت گوشی برایشان پانتومیم اجرا میکردیم :| فی المثال خواهرم و فلانی!

رفتیم داروخانه... با ایما و اشاره حرف میزدم، آقاهه فکر میکرد دور از جان کرولالم :| مامان گفت دندانش را کشیده... گفت مادر و دختر با هم؟!
به هم کمک کنید بفهمم چی میگین!
آقای راننده ی تاکسی هم ترسیده بود حرف بزند باهامان... بعد مامان بهش گفت دندانهایمان را کشیده ایم... ببخشید نمیتوانم درست صحبت کنم!

خلاصه اینکه از امروز یک زندگی مارانه را در پیش گرفته ام...
زندگی مارانه به زندگی ای میگویند که وقتی یک آدم مستند مارها را میبیند و پسفردایش میرود دکتر و دندانش را جراحی میکند یاد میگیرد چگونه سالاد الویه ی سرد را بدون دخالت دندان ها ببلعد طوری که دندانهایش حکم تماشاچی را داشته باشند.
مستند زیاد ببینید :|
بالاخره هرچه باشد انسان یک حیوان پیشرفته است! یک چیزهایی هم میشود از آنها یاد گرفت و در وقت ها و جاهایی به کار برد  :/

آمدیم خانه... خواهر کوچولو پرید توی حیاط. رفتم ببینم چه شد... با افتخار دندان شیری کنده شده اش را نشانم داد.
گفت شدن 4 تا... "نگهشون داشتم واسه عمو فلانی که گفت دندونام ریختن، دندونات که کندن بهم بده برارم جای دندونام "
این یکی دندانش هم رفت پیش خدا!

و در آخر اینکه برق رفت... ما 3تا بی دندان نشسته بودیم پیش هم و خواهرم یک عکس ماندگار ازمان گرفت :| 


+ توی مطب:
نشسته بود تا مواد بی حسی روی دندونش اثر کنه.گفت دردت گرفت دندونتو کشید؟ سرمو تکون دادم که یعنی نه.
وقتی کارش تموم شد از اتاق دکتر اومد بیرون... یه سری برام تکون داااد...! 


  • . زیزیگلو