زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۴۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دینگ دینگ دینگ

جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۳ ب.ظ

این بار رادیو بلاگی ها با ارسال کامنتی تحت عنوان "سوژه این هفته اخبار وبلاگستان شما بودین امیدوارم خوشتون بیاد :) " خبر رسوند ما رو سوژه کرد :|


  • . زیزیگلو

ما را همه شب نمی برد خواب

جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ق.ظ

مثلا شب باشد واز سر بیکاری و حوصله نداری و چند قسمتی فیلم شهرزاد دیدن و همه ی اهل خانه خوابیدن و نداشتن هم صحبتی و کتابهایم زیرزمین اند و نصف شب من چجوری بروم پایین کتاب بیاورم و بخوانم و عمرا این موقع بروم، بیدار ماندم تا صبح آن هم ساعت 7/30 یک روز جمعه ی تابستانی بروم سر یخچال و بستنی پریما دبل چاکلتم را بردارم و بیایم توی اتاق بخورمش. ولی شما فکر میکنید از ترس این است که ممکن است اهل خانه بیدار شوند و بستنی من را به غارت ببرند و تصاحب نمایند و از این چیزهایی که خودتان بهتر چشیده اید و زخم خورده اید و اینها...!

لوکیشن: تخت خواهر کوچیکه با آن پتوی صورتی گل گلی اش...

که مثلا شما نمیدانید کولر اتاقم سرویس نشده و مدتی ست در اتاق این ها اقامت گزیده ام... که صبح بهشان گفتم حس میکنم یک فلسطینی هستم... همینقدر در به در و آواره...و به این اتاق پناهنده! اتاقَِ سالها درش زندگی کردم تا چند سال قبل که شد مال این ها و حق آب و گلی درش دارم... اصلا همینجا میمانم... جنگ جنگ تا پیروزی.

  • . زیزیگلو

دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۰ ق.ظ

خدا لعنت کنه ابن زیاد و قاضی شریح و دغل دوستاشون و مگسان گرد شیرینی رو...!


#بخونیم...چی؟  "نامیرا"


بشنویم

  • . زیزیگلو

دیگه آخرشه...

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۴ ب.ظ

آی خدا...این روز آخری بدجور دلم گرفته... صبحش اومدم تو اتاق دور از همه گریه کردم و بدون روشن کردن کولر همونجا توی گرما خوابم برد... خدایا تورو به این ماه عزیز و این سفره ی پر برکتت هنوز با اینکه کمتر از یه ساعت مونده و  تموم نشده ، حالا که منو قابل دونستی و مهمونم کردی، دست خالی بیرونم نفرست...

دلمو گیر جایی نکن که هیچ سنخیتی با من نداره... اگه چیزی بود که قرار نبود مال من باشه، مهرشو به دلم ننداز... دلمو به جایی گره بزن که رضات توشه.. که میدونم باهامه... که میدونم مال خودمه...
دلم جای خودته خدا... جای خودتو کسایی که دوست دارن... دور و ورم کسایی رو بزار که دوست دارن... همه با هم خدایی بشیم... بشیم عین گلای آفتابگردونی که میچرخن سمت نور... مگه نه اینکه "الله نور السماوات و الارض"...؟
چشم به دستای کرمته... بی برکتم نذار... نزار با چشمای گریون و دلی داغدار از پای سفره ت پاشم بگم شاه بر من کرم نکرد... خدایا نبینم غمین باشی ازمن؟ جدا کن هرچیزیو که من باهاش دلتو میشکونم... دل اماممو میشکونم... آی خدا بگو اون خوبترین خوب زودتر بیاد که فقط تویی که میدونی کی وقت ظهورشه... دلم واسش تنگه... راس میگم خدا... میفهمم حالا معنی انتظارو... من صاحب دارم... صاحب الزمان صاحبمه... ببخش آقا جان که دلتو شکوندم... حق الناس کردم در حق بهترین خلق خدا... ببخش سید و سرورم... قول میدم آدم شم... بهت قول میدم... 


گفتم شبی کنار تو افطار میکنم

آقا نیامدی! رمضان هم تمام شد...


 اللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَهْتِکُ الْعِصَمَ ... 

  • . زیزیگلو

آدم های حال به هم زن زندگی من

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ق.ظ

هنوز هم وقتی میبینمش آن نفرت درونی که از بچگی نسبت بهش همراهم است شعله میکشد و دلم مثل آتشفشانی می شود که فقط خاکستر میپراکند ... که مواد مذابش میماند توی دلم و هی جوری لبخند میزنم که یعنی خیلی خوشحالم از دیدنتان... 

خوشحالم که سالی یک بار یا نهایت دوبار بیشتر نمیبینمش... آنهم با عید ها...یا تابستان ها کنار آب...

چون جواب سلام واجب بود جوابش را دادم... حقش بود بی جواب ماندن خداحافظی اش

  • . زیزیگلو

مرگ اشتراک بین آدهاست با یک فرق

افراد عاشق پیشه چندین بار میمیرند

  • . زیزیگلو

ازین دست مسابقات

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۱ ق.ظ

مامان و بابای من که هرشب ساعت 11 خوابشون میبرد، ما بچه ها چیکار کردیم که تا 5 صبح پا به پامون بیدار نگهشون میداریم! 

همیشه دلم میخواست اعضای خانواده م شبا بیدار باشن!


+امشب تیم والیبالمون که برد علاوه بر اینکه هممون خوشحال بودیم و با هر امتیاز گرفتن یا نگرفتن، جیغ و داد و فریادامون بود که هوا میرفت، بعد از تموم شدن بازی، مامان دلش واسه تیم آرژلنتین سوخت... دل سوزوندن هم داشت...تا دقیقه ی آخر عین ما بازی کردن...


مثل وقتی که تیم مدرسه ی خواهرم مسابقه ی والیبال داشت با تیم والیبال مدرسه ی مامانم، بعد شاگردای مامانم سر کلاس بهش گفته بودن خانوم واسمون دعا کن تیممون ببره! ازین طرفم خواهرم به مامانم گفته بود.و مامانم مونده بود سر دو راهی که تیم مدرسه ی خودشون برنده بشه یا تیم مدرسه ی دخترش! که البته تیم خواهرم اینا برد! و تا کشوری هم پیش رفتن... همون خواهرم که واسه تمرین تیمشون هردوتا خواهر سید محمد موسوی باهاشون تمرین میکردن!


و یا مثل وقتی که توی فلان مسابقه اول شدم و راهی مسابقه ی استانی شدم که با اینکه اون مسابقه مربوط به درس مامانم میشد ولی من شاگرد همکارش بودم! و با اینکه مامانم تمام مسائل و نکته ها رو پیرامون مسابقه بهم گفته بود و نکات ریز و درشت رو ولی اگر برنده میشدم به اسم همکارش تموم میشد! و که البته برنده شدم!

  • . زیزیگلو

میرزا شامپو

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ

نمیدونم چه حکمتیه وقتایی که ما فسنجون داریم،تمام عالم فسنجون دارن... حالا ما زود به زود هم فسنجون نمیخوریما... ولی همین که ما فسنجون داشته باشیم،میریم احیا غذاش فسنجونه... عمه کنار آب دعوتمون میکنه و افطاریش فسنجونه!

حالا وقتایی که ما سال تا سال فسنجون نمیخوریم هیچکدوم فسنجون نمیدن!

خواهر کوچیکه داره به صورت خیییلی پیگیر والیبال میبینه و به میرزا جانپور میگه میرزا شامپو :| 

  • . زیزیگلو

بهشت و جهنمی به نام اینجا

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ
خوزستان جاییه که تابستوناش آب داغ،داغ و آب سرد هم داغه! و وااای به روزی که بخوای بری حمام... وقت بیرون اومدن، حس جوجه های کنتاکی بهت دست داده!

مطمئنم که...توی جهنم یه جایی هست به اسم خوزستان ...خدا هر روزشو به اندازه ی 10 سال طولانی کرده و تنها فصلش، تابستونه. هواشم دارای ریز گرد...یعنی چون جهنمه جای ریزگرد درشت گرد داره حتی!

عوضش یه جایی توی بهشت هست که زمانش بر حسب زمینی میشه اسفند و فروردین خوزستان... مقربین درگاهش اونجان احتمالا! درختای زیاد و کلی زمین سبزه...با هوای بهاری و بارون چیکه چیکه! که وقتی با ازین ماشین با کلاسا که خدا تو بهشت بهت میده ویراژ میدی توی جنگلاش، باد خنک میخوره به صورتت و آااای حال میای!
  • . زیزیگلو

سلطان کولر

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ

فک کنم فقط بابای من تاکید اکید داره روی این موضوع که کولر باید در تمام طول سال بجز بخشی از زمستون! روشن باشه و فقط وقتی میتونه خاموش باشه که برق بره :|

مردم تا باباشون میره بیرون کولرو روشن میکنن...ما برعکسیم!

  • . زیزیگلو

و نه حوصله ی عنوان گذاشتنی

جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ

یه وقتایی هست آدم هیچی بهش نمیچسبد. نه بیرون رفتنی، نه فیلم دیدنی، نه کتاب خواندنی، نه خوراکی خوردنی... نه حتی حرف زدنی
جمعه ی روح آدم این وقت هاس شاید
راستی! حواسم نبود امروز واقعا جمعه س!

+روزام تکراری شده... متنفرم از این تکراری شدن... سحری بخور،روزه بگیر،بخواب،افطار کن...سحری بخور،روزه بگیر،بخواب،افطار کن...و دوباره و دوباره ...

بشنویم

انواع پیشنهادات را در جهت حوصله سر نرفتن و لبریز نشدن نیازمندیم!

  • . زیزیگلو

اعتراف نامه به همراه پیشنهادات

جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ق.ظ

اعتراف نامه

بچه که بودم روزه که میخواستم بگیرم نزدیکای اذون صبح کلی آب میخوردم، دهنمم پر میکردم آب ولی قورتش نمیدادم...به بهونه ی اینکه اگه بعد از اذون تشنه م شد قورتش بدم
به خیال اینکه میشه! و به خیال اینکه این جزو آب دهان محسوب میشه پس روزه رو باطل نمیکنه!
فتوا طوری!

+پیشنهاد من به آبجی کوچیکا: یه بادکنک رو پر کنید آب و قورتش بدین... هر موقع تشنتون شد بزنید توی شکمتون؛ بادکنک توی شکمتون میترکه و سیراب میشین

+پیشنهاد آبجی کوچیکا به من: آجی یه لیوان بزار جلوت... پرش کن تف... وقتی پر شد قورتش بده

خداییش پیشنهاد من بهتر نبود؟!

  • . زیزیگلو

منم دوست دارم!

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ

دوست دارم مواظب خودت باش

منم دوست دارم

(اینجا پلیس میفهمه و میگه:)

بسه دیگه داری میزنی به جاده خاکی!

آقا نامزدمه! 

:)))


یه ساعته داریم میخندیم!

خواهر کوچولو هم هی تکرارش میکرد!

این فیلما و دیالوگا چیه بابا! خونواده نشسته!


#برادر

  • . زیزیگلو

قاتل ماه عسل

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ

بشینی ماه عسل ببینی... بعد این پسره (ایرج) که خاطراتشو تعریف میکنه...اعصاب خورد شه و به هم بریزی...آروم بگی...مامان ببند تلویزیونو...

بعد به این فکر کنی که چقدر شبیه یه نفره...

#هم_دانشگاهی

  • . زیزیگلو

اینک شما و وحشت دنیای بی علی

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۹ ب.ظ


ببینیم

+التماس دعا

پ.ن: امشب توی دعاهام یادتون کردم... خیلیا رو که خاموش میخوندم...اونایی رو که روشن میخوندم...اونایی رو که قبلا میخوندم و الان دیگه نمینویسن... اسماتون روی زبونم میومد و تند و تند به خدا میگفتم! 

خدا لبخند زد و با اینکه میدونست گفت اینا چی ان؟! میگفتم نه، اینا بیشتر کی ان تا چی ان! (اسامی عجق وجقی بودن خدا وکیلی!)

به بعضیاتون خصوصی گفتم...به بعضیاتونم نگفتم،خوابم میومد!

حالا ولی بدونید دعاتون کردم :)

  • . زیزیگلو

#میکشی_مرا_حسین

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ق.ظ
گفت:
امیر ضربت خورده بود...بچه هاش دورش جمع شده بودن تو خونه ی زینب...
زینب یه بقچه که مادرش کنار گذاشته بود رو اورد... بازش کرد...
تو دو تا کفن توش بود! یکی واسه علی...یکی واسه حسن...

+بمیرم برات حسین...
الهی...بالحسین...

مادری گفت "بنی" غزلی ریخت به هم
و ردیف سر اولاد علی ریخت به هم
  • . زیزیگلو

مامان توی هال خوابش برده بود... چادرو برداشتم و آروم رفتم کنارش و شروع کردم به نماز خوندن(توی اتاق گرم بود و اگر دختر باشین میفهمین نماز خوندن توی گرما در حالی که چادر سرته یعنی چی!). دبیر دینیمون میگفت میتونید قنوتتونو فارسی بگین و به فارسی هر چی که دعا دارین توی قنوت بگین و به فارسی خواسته هاتونو از خدا بخواین. توی قنوت شروع کردم به فارسی دعا کردن و تو حال خودم با خدا حرف زدن... قنوتم که تموم شد مامان یه تکون خورد...و اونجا بود که دعا کردم کاش مامان صدامو نشنیده باشه...

  • . زیزیگلو

بهش گفتم مشتبا بوده...دلش سوخت....

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ب.ظ

گفت نمیبخشمت بدون من رفتی مسجد. گفتم بهت گفتم که "زوووود"بیا، تازه مشتبا هم خوند... چندتا خوندا... کلی هم مداحی کرد (اول روضه ی امام علی خوند بعد حضرت زهرا بعد واسه امام حسین بعد یکم مداحی کرد و آل سعودو لعن کرد بعد واسه امام زمان خوند)...تازه واسه اولین بار هم بود میدیدم مردا چجوری سینه میزنن...یادته همیشه صدای سینه زدنشونو میشنیدیم ولی دلمون میخواست بدونیم چجوری اون سمت سینه میزنن، ولی این پرده ی بین مسجد نمیذاشت؟ 

لبته چهره هاشون معلوم نبود...فقط جایی که مشتبا میخوند مشخص بود و یه نور قرمز "یا علی" دیده میشد که دور تا دور مسجد مشکی بود و حتی از سقفشم پارچه های مشکی و یا حسینای مشکی آویزون بود... 
قسمتی از یکی از مداحیای دیشبو براش فرستادم

بشنویم۱

+هی میگم مشتبا؛ هی یاد میم میفتم!

  • . زیزیگلو

بشنویم

+ابن ملجم در شب احیا چه قرآنی گشود...

  • . زیزیگلو

نمیدونم چرا دلم میخواد وبلاگ نویسایی که میشناسم چه دختر و چه پسر تا ابد مجرد بمونن ولی هربار که دست به دعا میشم ...توی هر مراسمی... اول واسشون ازدواج و همسر خوب و عاقبت بخیری میخوام!

واقعا دلم نمیخواد ازدواج کنید و از ته دل واسه همتون یه ازدواج خوب میخوام :/

نمیدونم فقط من به این حس دچارم و به سندرم هیشکی ازدواج نکنه ولی براتونن دعا میکنم ازدواج خوبی داشته باشین مبتلام یا شما هم؟

اصن میفهمین چی میگم با فقط خودم میفهمم چی میگم؟

یکی روشن شه باهام ابراز همدردی کنه بفهمم هردومون مبتلاییم :|


+ماست تاریخ گذشته خوردم. خدایا منو زنده نگه دار... که اگر مردم میشم شهید شب قدر

ماستش  مال سحری مسجد بود :/ حالا یا حواسشون به تاریخش نبوده که خریدن یا فروشنده نامردی کرده ماستای تاریخ گذشتشو به اینا انداخته :/


+عنوان :/

  • . زیزیگلو