زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۴۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

هاشمی رفسنجانی

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۴۱ ب.ظ

سرپرست اومده میگه دانشگاه آزاد بی پدر شد!

میگیم چی شده؟ میگه هاشمی رفسنجانی فوت کرده...

میگیم جدیییی؟!!!

مژده همون لحظه به نامزدش پیام داد...مهسا هم به شوهرش... میگم حالا من به کی بگم؟! :|  

نشستیم همه پای تلویزیون تا اخبار 20:30 شروع بشه... یادمه ترم یک که بودیم تازه از خواب پا شده بودیم که گفتن مرتضی پاشایی مرده... اون لحظه همه دعا میکردیم که ای کاش شایعه باشه.. و همه عین امروز نشسته بودیم پای تلویزیون...! که نمیگم من رفتم در یخچال ماستو از بالا تا پایین ریختم رو خودم و تا اخبار شروع شد همه ماراحت بودن، رفتم صداشو بلند کنم تلویزیون خاموش شد و همه ب اشکا تبدیل به جیغ شد و کلا تلویزیون قاطی کرد!


اخبار شروع شد، مجری مشکی پوشیده بود...میگم عه...این کی لباسشو عوض کرد؟! :|

  • . زیزیگلو

بعضیام به تقلب راضی نمیشن!

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ق.ظ

میگه تو نمیذاری...اجازه نمیدی ...
میگم: بگو!
میگه: باهام مخالف میکنی!
میگم باز چه نیت خبیثی داری؟ که لبخندم میزنی!

***
چند مدت پیش بچه ها سر جلسه با خودشون برگه میبردن، روی دست و پاشون مینوشتن، گوشه ی مانتوشون برگه میچسبوندن، به بهونه ی استفاده از ماشین حساب گوشی قبلش کلی از جزوه عکس میگرفتن و بعد هم به بهونه ی محاسبات، گوشی رو در میاوردن و ...

یه مدت پیش هندزفری میبردن سر جلسه... الانم میبرن البته... مثلا امروز جلسه گرفته بودن که هرکدوم چه روزی امتحان دارن و افراد کمکی که پشت خط میتونن باشن کیا هستن و خلاصه اسم نوشتن و زمان بندی کردن و نوبت زدن!
***
میگم: بگو!
میگه: میخوام برم رشوه بدم... گفتم به کی؟ واسه چی؟ میگه: به یکی از مسئولا... که کمکم کنه این درسو...
گفتم مگه قبول میکنه؟ از کجا میدونی اهلشه؟ اهلش نباشه و بهش همچین پیشنهادی بدی آبروت میره! نکن!!!

+خیلی شاخ شده!

منم داشت شاخام در میومد :|
  • . زیزیگلو

حاشیه ی پر رنگ تر از متن

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۴۷ ق.ظ

کشفی که تازه الان به عمل اوردم اینه که مورچه های اینجا مشکی خالصن ولی مورچه های خونمون زردن

مشخصه 8 صبحم امتحان دارم؟! =)

  • . زیزیگلو

ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ق.ظ

این خاصیت عشق است باید بلدت باشم

+علیرضا آذر

  • . زیزیگلو

فرجه ها

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۷ ب.ظ

سختی درس را نمی فهمم

هجرِ تو کلافه ام کرده 


درد یعنی که فرجه ها من را 

از تو دور و مچاله ام کرده....

  • . زیزیگلو

دلم یه جوریه، ولی پر از صبوریه

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ق.ظ
میشه برام شعر بنویسین؟
بالاخره یه چیزی باید به داد دل آدم برسه...
  • . زیزیگلو

پس از سالیان

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ق.ظ
میام که پایامای واتس اپ رو باز کنم و بخونم ...حوصله ندارم. بدون فکر دستمو میگیرم روی آیکونش و آنیستالش میکنم. به همین اندازه در کمال آرامش و یهویی. حوصله ی مجازی رو ندارم. ولی شاید یه روزی اینجا رو گذاشتم و رفتم... حذف که نه چون زی زی گلو رو دوست دارم... با همه ی چرت و پرت نویسیایی که داشتم... ولی دلم براش تنگ میشه... بالاخره آینده با الان باید یه فرقی داشته باشه دیگه ... مثلا میرم و یه جای دیگه مینویسم... بعد شما همه ندونید من اونم. منم نگم. بعد یکی از فانتزیام اینه که پس از سالها بفهمید اون منم! آره من منتظر اون واکنش و اون کامنتای متعجبتون هستم ؛)

+  حدیث داریم: آدم که سرگرمیش زیاد بشه عقلش کم میشه...

  • . زیزیگلو

سواله، پیش میاد!

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ق.ظ

تا حالا شده ندیده عاشق بشی؟ 

مثلا از روی خوندن دست نوشته هاش (مثلا میتونه کتاب باشه، شعر باشه یا وبلاگ)، یا مثلا تعریف بقیه، یا از طریق اجرای یه کنفرانس یا سمینار یا سخنرانی یا هرچی! بدون اینکه رو در رو باهاش حرف زده باشی...


+کلی پرسیدم... در حد سوال... هم نظرات بازه هم میتونید ناشناس کامنت بزارین

  • . زیزیگلو

مرددیت

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ب.ظ

یه کیسه ی قرمز کوچیک داشتم که با یه بند طلایی بسته میشد...یاسمن روز ولنتاین چند سال پیش توش یه دستبند گذاشته بود و بهم هدیه داده بود. کلی گیره ی روسری داشتم،از هر نوعی... همه رو ریختم توی اون کیسه ی قرمز و گذاشتمش توی کیفم، و خب همیشه هم بهش محتاج بودم! عین روزی که رفته بودیم استهبان و روسریا و شالای بچه ها هی به باد میرفت و همین گیره ها مانع شد! سر کلاس اندیشه بودیم، استاد هنوز نیومده بود. بهاره روسریشو باز کرد تا مرتبش کنه که گیره ش گم شد. کیسه ی قرمزو دراوردم و بهش دادم که برداره از گیره ها... و بعد از اون روز دیگه هیچوقت ندیدمش... نه توی کیفم بود نه توی کلاس نه پیش بهاره... هیچ جا. و عملا هیچ گیره ای نداشتم.

3 روز پیش بود که با خواهرم رفتیم و چندتا گیره خریدم... یکی از گیره هایی که نیاز داشتم و همیشه روسریامو باهاش میبستم گیره ی سوزنی لبنانی بود. یدونه ش که شکست، یدونه ش هم که توی کیسه ی قرمز بود و گم شد. باید میخریدم. کلی گشتم تا پیدا کنم... دیدم. ولی مردد بودم که کدوم... بعدم به خاطر مردد بودن زیاد گفتم نمیخوام. و ول کردم و اومدم بیرون. بعدش پشیمون شدم؟ آره... ولی گاهی تو لحظه اینجوری میشم. تازه این قسمت خوب ماجراس. بعضی وقتا که بیخیال میشم هنوز نمیدونم پشیمونم یا نه. کار خوبی کردم یا نه... داغم... نمیفهمم


+بعضی وقتا هم "نمیدونم"! 

قدرت تصمیم گیریم به صفر میرسه و اینجاس که بیخیال همه چیز میشم.

  • . زیزیگلو

دست من که نیست تموم زندگیم تویی

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ب.ظ
داشتم عکسامو نشونش میدادم. رسیدم به اون عکسی که سه نفری توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم خوایگاه. گفتم این دوستمه که تازه ازدواج کرده، اینم همونه که تازه عقد کرده، اینم منم که...
بعد از یه سکوت چند ثانیه ای یه لحظه سرمونو اوردیم بالا به هم نگاه کردیم زدیم زیر خنده!

بشنویم 
  • . زیزیگلو

دی ماه (3)

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ب.ظ
چه زمستانِ 

غَم اَنگیزِ 

بَدی خواهَد شُد...!! 

«ماهِ دِی باشَد و آغوش ِکَسی کَم باشَد!

+انسیه آرزومندی
  • . زیزیگلو

نوبت شماس

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ق.ظ

دیدیم یه جریان وبلاگی راه افتاده که "بیاین و نظرتونو در مورد اینجا بگین" یا کلا "خواننده هام حق دارن نظرشونو بگن یا انتقاد کنن" یا هرچی! و بعد ترشم دیدم که مدتیه کامنتا رو بستیم و به ملت اجازه ی اظهار نظر نمیدیم...گفتیم بزنیم این پستو هرچی میخواین بگین بگین! رودرواسی هم نکنید! کامنت دونی هم بازه! پست ناشناس رو هم فعال میکنم ناشناس کامنت بزارین اصلا! 

  • . زیزیگلو

شب نویسی

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ

امروز برای صدمین بار صفحه ی مدیریت وبلاگ رو باز میکنم... میخوام بنویسم.. ولی دست و دلم به نوشتن نمیره... نوشته هام یه جوریه که نمیخوام! یه مدلی که دوست ندارم! پاک میکنم و از نو در مورد یه چیز دیگه مینویسم و باز خوشم نمیاد. کار ما وبلاگ نویسا گاهی بدجور گره میخوره! شبیه دراز گوش پوست مخملی خاکستری رنگی که زیر بارون با پای چپی که میلنگه و چشم راستی که نمیبینه و توی یه چاله ی آب سرد با اون همه بار گیر کرده! البته بلا نسبت شما... که یه وقت این پست نشه عین اون پست آقاگل که بدجور خورد به تیپ و تاپ همه که زدن و بستن و قهر کردن و دعوا شد و پشه منو زد و تورو خورد و اینا! دنیا جای بدی نیست... با اون همه بدیاش ولی گاهی هم قشنگ میشه... با هم دوست باشیم! :)


+گاهی دلم میخواد خدا بیاد پایین بغلش کنم... به قول یه نفر که میگفت: خدا به ما نزدیکه...همونطور که میگه نزدیک تر از رگ گردن... این ماییم که از خدا دوریم... ما هزاران سال از خدا دوریم... واسه همینه میگن اگر دعا دارین به ائمه قسمش بدین که کارتونو زودتر راه بندازه! که سرعت کانکت شدنتون بیشتر شه... که میگن بین دوتا صلوات باشه که کل 14 معصوم واسطه شن... !

چقدر سربه زیر بود... 

#سید_علوی

  • . زیزیگلو

زهرا

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۶ ب.ظ

نمیتونم ببینم کسی بیشتر از ما اونو دوست داشته باشه... 

  • . زیزیگلو

دی ماه (2)

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دوستت دارم

ولى

این ماه دى را صبر کن

کافه گردى ها بماند بعد فصل امتحان


+صادق ابراهیم زاده


  • . زیزیگلو

بخورش

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ

رفته بودیم غربالگری... رانندمون گفت که خونه ی یکی از اساتید همین نزدیکیاس و ما هم تصمیم گرفتیم بریم غرشون رو بگربالیم :| ازونجایی که قبلش از جیب خودش واسمون کلی رانی خرید، در حال رانی خوردن بودیم که رسیدیم دم خونه ی استاد مذکور... استاد خونه نبود و ما داشتیم با خانومش حرف میزدیم و تاکید داشتیم وقتی استاد تشریف داشتن بریم دم خونشون که جو باحال تر باشه...! و یهو یکی از بچه ها (که زیادم تو خوابگاه خوش دهنه!!!) داد زد بخورش...میگم بخووورش!! ما همه یهو برگشتیم گفتیم یا خدا این شروع کرد به فحش دادن... و همه سوار ماشین شدیم و اونو هم سوار کردیم که قائله رو ختم بخیر کنیم! پرسیدیم چی شده؟! گفت هیچی بابا... فلانی بهم گفت رانیم تموم شده پوستشو چیکار کنم؟ گفتم بزار تو کیفت. گفت نه کثیف میشه... گفتم خب بنداز تو کوچه. گفته نه شهر ما خانه ما...گفتم خب بخورش! گفتیم هاااا ... خب هیچی پس! :دی راحت باش... ادامه بده اصلا!

  • . زیزیگلو

کربوهیدرات مقدس

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۵۷ ب.ظ

داشتم دونه های بزنج رو از روی زمین جمع میکردم و خرده نونای روی سفره رو جدا، که جدا گونه بزارم توی پاکت نون خشکا، و به این فکر میکردم که بین همه ی گروه های غذایی که ما میخونیم، از بین گروه های سبزیجات و میوه ها و شیرو لبنیات و گوشت و چربی و غلات... غلات از بقیشون مقدس تره و یه جور دیگه باهاش با احترام رفتار میشه! چرا؟ چون از این گروهه که قوت غالبمون تامین میشه؟ این گروه فقط نقش سیرکنندگی داره ولی چیزای ضروری مثل مواد پروتئینی و ویتامینی که واسه بدن ضروریه توی گروه های دیگه وجود داره... و این هنوزم واسم سواله که چرا کربوهیدرات انقدر مقدسه؟! 

  • . زیزیگلو

پس از سالها

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ب.ظ

ازش متنفر بود. بعد از آن همه سال. حرفی بود که نمیتوانست به کسی بگوید که نزدیک بود چه بلایی سرش بیاورد. درستش این که رویش را نداشت. سنش به مدرسه قد نمیداد...ولی آن خاطره ی بد به محض دیدنش میامد جلوی چشم هایش... 

#هیس_دخترها_فریاد_نمیزنند

  • . زیزیگلو

حامد خان چی چی میگوی؟!

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ب.ظ

عشق میان من و تو تازه بود... ( این خوبه!)

دست من و دست تو اندازه بود (ولی من دلم میخواد دستش بزرگتر باشه!)


+ اگر اینو نگوشیدین...بگوشین

  • . زیزیگلو

دی ماه (1)

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ق.ظ

کافه گردی

با تو

در دی ماه

می چسبد عجیب


گور بابای همه

استاد و درس و امتحان ...


 +امیرحسین زاهدى 

  • . زیزیگلو