هروقت میخواهند من را راهی کنند حس کودکی را دارم که میخواهند آمپولش بزنند...
دقیقا با همان حالت، با همان حس .تنها فرقش این است که دردش تمام نشدنیست،فقط شاید کمی کم شود... تا روزی که برگردم.
شامپو ویتامینه گلرنگ آنچنان خر است که میتواند در طول یکسال(دوترم)با مصرف دو شامپو(هر ترم یکی) موهای لخت شما را تبدیل به موهای بابلیس کشیده کند!
وقتی که از دانشگاه اومدم (بعد از چند ماه) مامان خونه نبود... شالمو که درآوردم ناگهان خواهرام باهم همانند یه گروه اپرا فریاد براوردند که تو چرا این شکلی شدی!؟ و به موهام اشاره میکردن!
مامانم اومد و در حالی که دهانش از تعجب باز بود فریاد براورد که تو چرا این شکلی شدی؟! در حالی که به موهام اشاره میکرد!
رفته بودیم تهران خونه ی خاله م، که دو روز بعدش عروسی دختر داییم بود... بعد از سه روز که من پیششون بودم و با مانتو و شلوار و روسری جلوشون اقدام به رفت و آمد میکردم، بعد که رفتیم توی آرایشگاه برای درست کردن موهامون واسه عروسی به محض اینکه من روسریمو دراوردم همگی باهم فریاد براوردن که تو چراااا این شکلی شدی؟! (و خب چیز جدیدی که دیده بودن از من ،موهام بود دیگه لازمه بازم به موهام اشاره کنم؟!)
دیشب اومدیم بریم عروسی:
مامان میگه موهاتو شونه بزن!
میگم زدم! این شونه زدشونه...!
بعد میگه: راستی آها! :)))
من :|
اصلا خوب نیست یه آدم درد کشیده رو دست بندازین یا مسخره کنین!
خانه ی رنگ شره و همه ی وسایل در دو اتاق جمع شده و در زیر زمین حتی و ما در حال حاضر در زیر زمین زندگی میکنیم
حجم اینترنت دیشب تمام شد و بابا الان شنیدم که زنگ زد تا ترافیک جدید بخرد که هنوز فعال نشده و من با اینترنت ایرانسل آنلاینم.
اخبار را پیگیری میکنم... میبینم چه بلاهایی که دارن میاورند بر سر مسلمانان
اینکه غم انگیز است خواندن وب دوستانی را که پدر و مادرشان در حج اند و دل نگرانشان... اینکه عکس ها را میبینم و لعنت میفرستم به آل سعود
تلویزیون نداریم...هنوز خبرها را کاملا درک نکرده ام... شنیدن کی بود مانند دیدن؟
لعنت بر خلیفه ی آل سعود... لعنت بر باعث و بانی این کشتار... نه تنها این ، به جرثقیلی که سقوط کرد نیز و به خیلی چیزهای دیگری که ربطش دادند به بلایای طبیعی!!! ظهر شنیدم که نفر اول مسابقات بین المللی قرآن کریم هم در منا شهید شده... محسن حسنی کارگر
خبرها ضد و نقیضند و خیلی ها هم هنوز پیدا نشده اند ولی میگویند خبرهای خوبی نیست...
چیزی که درش غارت ، چپاول و دزدی نباشد، اصلا همان بهتر که نباشد.
یک چیزی مثل کنکور
مثل پفک خوردن
مثل آب سالاد پست قبل
خوابگاه که بودم... هیچ لذتی نداشت خوردن سالاد و آب سالاد هایی که در آرامش خوردم!
پفک خوردن بدون حمله و 5 تا تو برمیداری من 6 تا برمیدارم زهر بود
حتی نمیتوانم کسانی را که بدون کنکور سر کلاس درس و دانشگاه مینشینند را درک کنم...!!
دسته جمعی ها خیلی حال میدهند! یه بهتر بگویم؛ یک حال دیگری میدهند!
حتی اگر در آن شرایط از حمله ی ناگهانی عده ای بر روی خوراکی ات ناراضی باشی! باور کنید!
مامان نشسته پای سفره و ناگهان چشمش به ظرف سالاد خورده در حالی که در حال مشاهده ی کلی خیار و گوجه ی ریز ریز شده و شناور است(شناور ! یه چیزی من میگم یه چیزی میشنوین! یعنی شناور ها!)
بعد میفرمایند: این چقدر آب داره!
میگم دستم یهو ول شد یکم آبلیمو زیادتر ریختم!
(این کارای من که یهویی ول شد و یهویی این اتفاق افتاد و کلا هر یهویی دیگه اونقدر برای خانوادم طبیعی و عادی و معمولی شده که تعجب نمیکنن و با بی محلی از موضوع و بلا و کاراهایی که من یهویی انجام میدم میگذرن! حتی من اگه خونه رو هم آتیش بزنم واسشون طبیعیه :دی)
(ما آبغوره یا آبلیمو هرکدوم دم دست بود رو توی سالاد میریزیم و تعصب هم نداریم روی فقط یکیشون!)
بعد در حالی که یکم از سالاد میچشد باز میفرماید: ولی همش آبلیمو نیست! آب قاطیش نکردی؟!
میگم: آب گوجه هاس!
باز میفرماید: ولی گوجه هایی که بهت دادم آب نداشتن! ( سفت بودن ،نرم نبودن)
میگم: پس آب خیاراس! :)))
من عاشق آب سالادم! تو خونمون همیشه دعواس سر آب سالاد!
از حالت پاییزی لبخند تو پیداست
تقویم من امسال پر از روز مباداست
عاشق شده ام مثل غروبی که بداند
خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست
قلبم به زبان تو اگر ترجمه می شد
چشمان تو از من غزلی تازه نمی خواست
قانون جهان را تو به هم ریخته ای که
هر گوشه ی دنیا بروم سایه ات آن جاست
هرچند که خوابیده ام از کوچه گذر کن
تنهایی ام از پنجره در حال تماشاست
در طالع من قحطی شب های بلند است
در چشم تو اما همه شب ها شب یلداست
اولین چیزی که بعد از یه مسافرت 12 روزه، قبل از همه ی کارها باید انجام داد؛ روشن کردن وای فای می باشد!
در حال حاضر خونه ی رنگ شده و همه ی وسایل خونه توی دوتا اتاق چپانده شده و من روی وسایل دراز کشیده شده و گوشیمم به شارژ متصل شده!
به این میگن استراحت...!
گرمم هست...نو قالی، نو لامپ، نو کولر...فقط توی اتاقی من من روی همه ی وسایل چپانده شده دراز کشیدم یه پنکه سقفی هست که منو از حالت آبپز به بخار پز داره تبدیل میکنه!
+دوستی با اسم مرتضی کامنت گذاشتن...ممنونم :)