در ادامه ی ماجرای پست قبل!
توی آشپزخونه بودم که چشمم خورد به اون سمت اپن که خواهرکوچیکه میخواست آروم آروم و چهار دست و پا بیاد تو آشپزخونه به قصد ترسوندن من!
ما نیز از فرصت استفاده کرده،طی یک عمل سریع و بی سرو صدا خودمان را رساندیم اون طرف اپن و دقیقا پشت سرش! در حالی که اون داشت تو آشپزخونه رو نگاه میکرد و دنبال من میگشت یواش از پشت سر تکونش دادم و... جیییییغش رفت هوا!
نصف شبی همه رو بیدار کردیم و غرغر هایی که خالی شد بر سرمان و خنده هایی که به مرز انفجار رسیده بودن از شدت نگه داشتنشون!
+تا باشد که پند گیرند که نترسانند مارا و نپندارند که ما هالوییم! هر چند هم که میخواهند کوچک باشند!
+کلی کتاب مهدویت و قرائتی و...گرفتم و گذاشتم کنارم که بخونم (از سفر قم کلی با بن کتاب گرفتم و کلی هم دوستام که میدونستن کتاب دوست دارم بهم هدیه دادن)
اومده میگه آااااجییی...یه کتاب بده منم بخونم
میگم نه تو نمیفهمی اینا چی نوشته برو کتاب داستان بخون
میگه نه از همینا میخوام...از اون اصرار از من هی نه نه برو داستان بخون و نمیفهمی و ...
آخر تسلیم بگشته و کتاب "زنان در حکومت امام زمان" رو بهش دادم
یه خودنویس نارنجی هم گرفته و یه تریپ بچه درسخون به خودش گرفته و تا منو میبینه تند و تند میخونه...!
آروم در حالی که حواسش نبود از کنارش رد شدم دیدم نه بااابا مصممه! 24 صفحه ازش خونده بود! محو خوندن بود!!