زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۵۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

خودش از گریه ام فهمید...

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ب.ظ

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید، مدت هاست...مدت هاست

  • . زیزیگلو

یک تماس ناگهانی من را از خواب بیدار کرد.ایش!

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ب.ظ

شروع تماس= 9:21           پایان تماس= 9:32           مدت مکالمه= 11:26

ساعت 9:21 دقیقه ی صبح گوشیم زنگ میخوره و از خواب میپرم.با دیدن شماره چشام 4 تا میشه...کلی اهم اوهوم میکنم تا صدامو صاف کنم و بگم خواب نبودم و البته ناموفق...!

برمیدارم...سلام.بفرمایید

سلام امیری هستم فرمانده ی سپاه و از طرف بسیج تماس میگیرم!!!

بله بله،خوب هستین آقای امیری؟!

یکم حرف زد بعد گفت مسئول بسیجتون انتقالی میخواد بگیره،شما رو معرفی کردن که مسئولیت بسیج دانشگاه رو بر عهده بگیرین!

شکه شدم!یهو کله ی صبحی زنگ زده،اونم من که خونه م نه دانشگاه،میگه بیا مسئول شو!

میگه تو علاقه داری!!!

من:من خونه م!!دانشگاه نیستم!هنوز نیومدم!

تعجب کرد :) 

من:خب من همه ی بچه های خوابگاهو بسیجی کردم ! (مثلا میخواستم بگم فعالم! حالا همه نه، اکثرشون!) ولی رشته ی من سنگینه،ترمای بعد بیمارستان داریم و اصلا نمیرسم...و کلی بحث کردم...

گفت حالا بیا یه جلسه میگیریم اونجا حرفاتونو بزنید،لااقل موقتا مسئول شو تا اردیبهشت!

گفتم که من اگر کسی مسئولیتی بهم بده دوست دارم به نحو احسن انجامش بدم.اگه دیدم نمیتونم یا نمیرسم میگم نه.نمیخوام قبول کنم و نرسم بهش،بعد بهم بگن بی لیاقت.خلاصه اینکه من مسئول نمیشم!


+با همین یه تماس کلی قول ازش گرفتم و کلی هم غر زدم! به اینم حتی!

میگم:من ازتون خیلی گله دارم! میگه چرا؟! یکی یکی براش گله ها رو گفتم،از بسیج، از سپاه، از دانشگاه، از اردوها، از بودجه حتی! از سفر مشهد... 

(مشهد خیلی مهمه،هم زیارت هم اینکه میتونم خواهرمو ببینم!)

اونقد جو گیر شد که گفت پیگیر میشم ببینم دو سه تا اتوبوس اعزام میکنن واسه اونجا یا نه!واسه زیارت و سیاحت!

گلی گله کردم ازشون! جالب اینکه خیلی خوب گوش داد و بعد از هر گلایه دلیلشو واسم توضیح میداد!

بعدشم کلی معذرت خواهی کرد که از خواب بیدارم کرده!

  • . زیزیگلو

پست ثابت 1/16

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۱۳ ب.ظ

الَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری


آیا نمیدانید که خداوند می بیند؟!

  • . زیزیگلو

یافتم یافتم!

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ

بگید چرا ایمیلم خراب بود و اینباکسم باز نمیشد؟!

گوشیم پرررررر بود! 23 گیگ :)

حتی از صفحه هم نمیتونستم screenshot بگیرم یا حتی عکس بگیرم یاحتی تر اینکه یه عکس سیو کنم!

حالا چندتا عکس پاک کردم مشکلم حل شد!

تازه هیچی هم تو گوشیم نیست! خالیه خالیه! بازی که اصلا...

من موندم واسه چی پره :| حجم عکسام بالاس :/


+یه چیزی میخواستم بگم بهتون یادم رفت...

+مغز من یادش نمیاد چی رو یادش رفته ولی یادش میاد یه چیزی رو یادش رفته :|

+عنوان از ارشمیدس :) همون دانشمنده...که تو حمام بود...که تاج پادشاه پیشش بود...!

همون! دیگه بذارید نگم بقیه شو...طرف میخواد حمام کنه...!

+نمیخواین بپرسین چرا خوشحالم؟!

خودم بگم؟! نه واقعن خودم باید به خودم بگم؟!

*****بلیط گیرم نیومده :)))))******

  • . زیزیگلو

شک به قیامت

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ق.ظ

تنها وقتی که به بودن قیامت شک میکنم, رابطه ی مادر و فرزندانش است

آنگاه که میگویند:

در آن روز مادر فرزند خود را رها میکند و از او گریزان است


+یعنی اونموقع احساس از بین میره؟!حتی حس مادری؟!

پس قیامت همینش از هرچیزی وحشتناک تر و عذاب آورتره

  • . زیزیگلو

خواندن ناله های من خواندن دارد؟!!

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ب.ظ

اومدم یکم ناله کنم!

خو چیه؟! وب خودمه! چار دیواری اختیاری! 

اصن شما که مشکل داری با من نیا....نخون اصن...

  • . زیزیگلو

پیشنهاد

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۳۸ ق.ظ

بخوانید پست رمزدار و کامنت ناشناس را در این پست

+ این حرفا هی تکانم داد...

+جهت دریافت رمز اگر وب ندارید آدرس ایمیل بدهید تا رمز را برایتان بفرستم.

  • . زیزیگلو

دلم یک دوست میخواهد

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ق.ظ

دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم

بگوید خانه را ول کن بگو من کی،کجا باشم؟

  • . زیزیگلو

یادمه من!

جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

من اون موقعی رو که مامانم خواهرم رو حامله بود و باقطار رفتیم تهران و من از درخت آلبالو چیدم رو یادمه
اختلاف سنیمونم دوسال و نه ماهه!
یعنی من دوساله بودم تقریبا!
حتی اون روزی رو هم که از بیمارستان اوردیمش رو یادم میاد! 

18 سال پیش! توی یه ماشین وانت خاکستری نشسته بودیم و من عقب بودم پیش عمه م و ماشین پر از کمپوت!

مامانم اون طرف خیابون دم بیمارستان بود و یه نی نی کوشولو بغلش.بابام رفت و با هم اومدن سوار ماشین شدن.مامان نشست جلو و مامان بزرگم و بابام!

+بگو ماشاالله!! :)

++این جمله رو چجوری میخونید؟!
مامانم رو خواهرم حامله بود! :)
  • . زیزیگلو

دیشب-پارک

جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • . زیزیگلو

یک کامنت خصوصی!

جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ق.ظ

کامنت باحالی بود!

+به نظرتون کجا میتونه رفته باشه؟! این موقع از سال؟! اونم به این مدت؟!

  • . زیزیگلو

برخورد های جدی را دست کم نگیرید

جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۲۰ ق.ظ

از برخوردهای جدی بدم می آید، و همیشه از این رفتار متنفرم و فراری

+اما شخصیتش را دوست دارم...شخصیت کسی که برخورد جدی دارد را!


+مثل ترم پیش در سلف

+مثل تابستان،همینجا

+مثل دانشگاه سر کلاس آمار

+مثل روزی که من را برد دکتر

  • . زیزیگلو

قسم خوردم اما...

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

خوردم قسمی که از تو دل برگیرم

سوگند دروغ می دهد بر بادم

  • . زیزیگلو

لبخند

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ

دو نوع لبخند داریم:

1-لبخند با دماغ      :-)

2-لبخند بی دماغ    :)


+ بی دماغ لبخند بزنید :)

  • . زیزیگلو

13تون به در :)

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ

  • . زیزیگلو

یه پسر عمه داریم...!

چهارشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۱۳ ب.ظ

پسر عمه م پاشده رفته مصاحبه واسه کار، بهش گفتن خواستیبری دستشویی،با پای راست میری تو یا چپ؟!

برگشته بهشون گفته: شما منو قبول کنید با کله میرم!!!


+رفته اون جا،از 100نفر،این و 3 نفر دیگه اومدن مرحله ی بعد واسه مصاحبه.شب قبل 3 تیغه زده و صبح هم ادکلن و کت و شلوار و خیلی مجلسی رفته میبینه اون 3 تا همه ریشو!

گفت:تو دلم گفتم خداااااا ریشامو واسه چی زدم؟ حالا چی کنم؟!

همون لحظه اذونو گفتن آستینا رو زده بالا گفته نمااااز! 

گفتن بمون با جماعت بخون.گفته نع! همین الان اول وقت!!


+رفته تو اتاق ازش پرسیدن کی نماز خوندی؟ گفته همین الان! گفتن تسبیحات اربعه رو بگو.هول شده تشهد خونده واسشون!!


+گفتن راهپیمایی روز قدس رفتی؟ گفته آره! گفتن کی بوده؟ گفته رمضون!!! اونا: رمضون؟! این: نه ببخشید،ماه مبارک رمضان! اونا: چی خوردی؟! اون: هیچی بهمون ناهار ندادن! 

گفتن حالا برو بهت زنگ میزنیم :)


+اومده بیرون زنگ زده به خانومش گفته همه رو جواب دادم فقط نمیدونم ناهار چی خوردم تو روز قدس! اونم گفته خب میگفتی با دوستات رفتی ساندویچ خوردی که بدونن با دوستات رفتی راهپیمایی! اون از این گیج تر!


+هیچ عیدی به اندازه ی امسال خسته نشدم و هیچ عیدی به اندازه ی امسال پذیرایی نکردم

مهمون از تهران،ساوه، اصفهان،شیراز،خرم آباد،اهواز و...

خستگی همشون امروز با دیدن پسر عمه م و خانومش درومد :)


+بعضی وقتا از دیدن بعضیا کیفور میشی و حالت جا میاد و کلی میخندی

+الهی لبتون همیشه خندون :)


●زیزیگلو؛ روبه روی پسر عمه، وسط سخنرانی هاش و در حال پست گذاری

  • . زیزیگلو

فکر کنید این جای یه پست غمگینه

دوشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ق.ظ

مثلا یه متن ناراحت کننده و غم آلود بنویسم، ولی چون نخوام ناراحت بشین و خوشی این روزا رو نخوام ازتون بگیرم، از انتشارش خودداری کنم

مثلا من بچه های وبم برام مهم باشه روحیاتشون

بعد مثلا من واسه کسی مهم نباشه...روحیاتم

  • . زیزیگلو

مثلا من دیگه نباشم که اینجا بنویسم

دوشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

اونقدر حالم جسمیم افتضاحه و یه حال بدی ام که فقط کافیه روبه قبله دراز بکشم و شهادتین بخونم.فشارم افتاده و سرم گیجه و هیچ درکی از محیط اطرافم ندارم

حتی چایی نبات هم اثر نداره

من نمیدونستم با خوردن یدونه فلفل انقدر حالم بد و خراب میشه

اگه تا فردا نبودم...دیدار به قیامت

+ حال روحیمم همچین چنگی به دل نمیزنه

+اونقدر خسته شدم امروز، که جلوی مهمونا خوابم برد


  • . زیزیگلو

لذت عشق...

يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

لذت عشق به این حسِّ بلاتکلیفی است

لطف تو شامل حالم بشود یا نشود

  • . زیزیگلو

کیلی لی لی لی :)

يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ب.ظ

نترسین،عروسی خودم نیست!! :)))


+دیشب عروسی پسر همسایمون بود،همین بغلیه سمت چپ! ماشینشونو گذاشتن تو حیاط ما

یعنی خونمون شناسایی بشه جاشو عوض میکنم،وبمم نابود میکنم!


+اومدم یه سرک کشیدم از پنجره ی ماشین داخلشو دید زدم،چه چیزا که ندیدم! بقیه شون بماند ولی رانی و چای سبز و نوشابه ی انرژی زا از همه ش جالب تر بود! هی میگم اینا از صب هزار جا رفتن چرا خسته نشدن! 


+یکی از زجر کشیدن های دنیا چیست؟

دوغ خوردن با نی!

دروشو باز کن بده بالا! دیگه نی چه صیغه ایه؟!

مجبور شدیم حالت شیک و مجلسی خود را حفظ کرده و رسما دهن خود را سرویس نموده و دوغ را با نی خوردیم! 

عروسی بود...!


+یعنی جوری رقصیدن که مجردا همه دلشون هوس کرد، متاهلا رو هم یاد گذشته و خودشون انداختن!


+ساعت 11 و خورده ای بود و آخرای مجلس توی تالار.ما اومدیم خونه.بعد اینا همه یهویی ساعت 2 و خورده ای نصف شب مرد و زن ریختن توی خونه ی داماد و بزن و برقص که به واسطه ی هجوم ناگهانی نتمون قطع شد!

حالا موندم 11و خورده ای تا 2 و خورده ای تینا دقیقا کجا بودن و چیکار میکردن!

  • . زیزیگلو