زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۲۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

ماجرا های باشگاه!

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۳۵ ب.ظ

امروز تو باشگاه باز یه آهنگ عربی پخش شد،این مربی ما باز جو گرفتش گفت 2دقیقه همه رقص!

خلاصه منم به حرفش گوش دادم(و چون که خیلی بچه ی حرف گوش کنی ام!!!) چشامو بستمو شرو کردم!


2 دقیقه بعد چشمامو باز کردم همه داشتن بهم میخندیدن! (صدای آهنگ بلند بود من صدای خندشونو نشنیده بودم!!!)

منم از رو نرفتم به حرکات ناموزونم ادامه دادم!

غیرِمنم هیشکی وسط نبود!

منم گفتم بیخی باو و ادامه دادم!

خودمو یه لحظه تو آینه دیدم...وااااااای این حرکات چیه دختر؟؟!

بیخیال!!!

بده موجبات خنده و شادی جمعو هی فراهم میکنم...والا...!

خنده مفتکی!!!


بعد مربی خندید گفت برو شیرتو بخور

من:بستنیش خوشمرزه تره!

و رفتم تو افق محو شدم تا شیرمو بخورم....


+گرمایی که موقع رسیدن به خونه از لای موهام بیرون میاد،جهنمو واسم تداعی میکنه!

++مردم چه تیپایی میزنن تو باشگاه! روم نمیشه نگاشون کنم! خخخخ!

خانوم مربی میگه میخوام یه چیزی بگم حیف که دخترا اینجان!!!

آخرشم گفت...!!  :))))



  • . زیزیگلو

تولد

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۲۹ ب.ظ

10 شهریور تولد خواهر ِ عزیز تر از جانم مبارک!!


هیچموقع نمیاد وبمو بخونه (و من هم همچین اجازه ای بهش نمیدم!)

ولی خب باس تبریک میگفتم!!


+دیروز نتمون قطع بود نشد پست بذارم واسش...الهی...!




  • . زیزیگلو

سوتی هم خو نمیشه ندیم...!

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۵۶ ب.ظ
رفتیم امروز دکتر بینایی سنج واسه چکاپ چشامون
 بعد دکتر هی این عینک مسخره رو میزد رو چشامون منم سعی میکردم عین یه دختر عقل رفتار کنم سوتی ندم...
خدا نمیخواد انگار!
 بعد دکتر که به چپ چپ به راست راست کرد چشامو گفت عینک داری؟ گفتم آره
 دست کردم تو کیفم و دنبال عینک گشتن...
 دستمو کشدم جلو که ازم بگیرش با یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم نگا کردو با یه لبخند که معلوم بود خودشو گرفته گفت هول نشو هول نشو...!
منم مات و مبهوت نگاش کردم بینم چی میگه...من که اصلا هول نیستم هیچ، عین خیالمم نیس...! نمیگرفتش...!!
 یه لحظه نگا به دستم کردم دیدم هعی وایِ من! (با حالتِ صدای علی ضیا خوانده شود!)
 گوشیمو گرفته بودم سمتش...!!!
مامانمو خواهرم تا این صحنه رو دیدن پقی زدن زیر خنده! منم که داشتم میترکیدم!
 فضای شادی فراهم شد 5 دقیقه خندیدیمو اشک ریختیم!
دیگه من تا آخرش هی یادم میومد و صحنه عین یه فیلم از جلو چشام رد میشد خنده م میگرفت...!


اینم منم!
  • . زیزیگلو

بایِشگاه!

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۰۸ ق.ظ

آبجی کوچیکه به باشگاه میگه بایِشگاه!

یه چیزی بین باشگاه و زایشگاه!!


+آجی میخوای بری بایِشگاه؟!  :))

  • . زیزیگلو

چی چی بگمدون؟!

جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۴۲ ب.ظ

دیشب عروسی بودیم؛

عروس رو دماغش چسب بود!!!

فک کنم خیلی اصرار داشت همه بفهمن دماغش عملیه:|


+فک کن یه نفر فامیلش بلاگفا باشه...فک ک_____________ن!!!!!

:)))

  • . زیزیگلو

روزمون مبارک بسی!!!

جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۵۶ ق.ظ

میدونستین زن ها از مردا تکامل یافته ترن ؟!

جدی!

استادمون میگفت...

واسه همینم هس که روزپسر نداریم!

پسرا همین که برن نونوایی مرد میشن!!!




  • . زیزیگلو

جو گیر هستیم ما؟!

جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ق.ظ

امروز صب باشگاه بودم.

اولش یکم نرمش میکنیم و اروبیک میریم ک گرم شیم بعد میریم سر دستگاه ها واسه بدنسازی

(فهمیدین ورزشکارم یا بیشتر توضیح بدم؟!)


خب طبق معمول آهنگ بلند بود،از همون آهنگای تند و خارجی!

با توجه به اینکه ما ایرانیا غلظت جوگیری خونمون یکم از بقیه ی عالم بیشتره،

یه آهنگ عربی پخش شد یهو یه نفر جو گیر شد وسط تمرین شروع کرد به تند و تند عربی رقصیدن!!!

دیگه ما هم همه دورشو گرفتیم دس دس دس!



حالا همه شرو کردن حرکات موزون و ناموزون در وکردن!!

حالا ان خانوم مربیه هم شرو کردن به رقصیدن!!

میگفت فک کنید تو تالارین!



  • . زیزیگلو

حاج آقایمان؟!

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۱۱ ب.ظ

حالم گرفته بود...

در جمعی غریبه اما خودمانی بودم

 

یادم است خندیدم،  واقعیت هایی را گفتم که روزی خودم بهشان میخندیدم...

مثلا اینکه شوهرم یک حاج آقای واقعی باشد!!!

 

یادم است مسجد که میرفتم حاج آقایی داشت به اسم حاج آقا ابولقاسمی

الان هم هست

آن وقت ها اسم کوچکش را نمیدانستم

 6-7سال پیش نزدیکای شب قدر بود،یک روز که رفتیم خانه ی خاله،پسر خاله گفت: میری مسجد؟

من:آره همون همیشگی!

 

او:حاج آقا ابولقاسمی دیگه؟

من: آره، خیلیم دوسش دارم...

او:کدومشون؟عظیم یا مجتبی؟

من: ممم...مجتبی

او: O_o

من :|

 

او:شمارشو دارم:)))

من :| خب

 

او:مجتبی برادر کوچیکه س،همسن منه، ازدواج نکرده، 4-5 سال ازت بزرگتره...

من:!!! نــــــــــــــــــه من منظورم عظیم بود!همون که ازدواج کرده!

 

نتیجه ی اخلاقی:اگه سر دو راهی موندین، هیچ وقت نشناخته و پرس و جو نکرده قدم تو راه نذاریدو حرف نزنید، عواقبش گریبان

گیرتان خواهد شد!!!

 

پارسال بود که فهمیدم مجتبی ازدواج کرده ،آن هم با دختری که هم سن من بود...دومین ضربه ی سخت زندگی ام را خوردم...!

 

 

الان هم مجتبی حاج آقا شده، مداح است، برای خودش کسی شده...لباس حاج آقایی می پوشد

می گفتند سرطان حنجره گرفته...یکی دو سال نخواند...خدا میداند چقدر شب قدر وحتی بعد از نماز هایم دعایش کردم...

 

یک چیز دیگر...،

من تا حالا مجتبی را ندیده ام!!!



  • . زیزیگلو